دست از عمه کشید و بدنش می پیچید
 
 زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید
 
گردبادی ز خیامی به نظر می‌آمد
 
 گِردَش انگار زمین و زمنش می‌پیچید
 
می‌دوید و سپهی دیده به او دوخته بود
 
 و طنین رجزش تا وطنش می‌پیچید
 
از سر عمامه و نعلین ز پایش وا شد
 
 ذکر یا فاطمه س بت شکنش می‌پیچید
 
دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است
 
 داشت گرد عموی صف شکنش می‌پیچید
 
ناگه از پرده‌ی دل کرد صدا وا اُمّاه
 
 دست بٌبریده‌ی او دور تنش می‌پیچید
 
تیغ بر فرق سرش نیزه به پهلویش خورد
 
 نعره‌ی حیدریِ ع یا حسنش ع می‌پیچید
استادارضی