دوبيتي شهادت امام جواد عليه السلام
دعا كردم مرا از خود مراني
تو كه درياي جود بي كراني
الا ابـن الرضا ، فـرزنـد زهـرا
عنايت كن ، بده برگ اماني
اصغر چرمي
دعا كردم مرا از خود مراني
تو كه درياي جود بي كراني
الا ابـن الرضا ، فـرزنـد زهـرا
عنايت كن ، بده برگ اماني
اصغر چرمي
بـي تـاب غـم نــور دوعـيـنـم
پيوسته به حال شور و شينم
ذيحجه شد و دوبــاره آقا
مــحـتـاج بــرات كـاظـمـيـنـم
اصغر چرمى
اصغر چرمي
از خندۀ دلدار خودم می ترسم از گرمی بازار خودم می ترسم ترسیدنم از سختی جان کندن نیست از عاقبت کار خودم می ترسم
سيدمجتبي شجاع
ای باب حاجت همه ای قبلۀ مراد نور الهُدی، ولیِّ خدا، سید العِباد خیرالامم، محیط کرم، آسمان جود ابن الرضا، امام نهم، حضرت جواد باب عطا و مظهر جود خدا تویی مولا تویی، امام
تویی، مقتدا تویی قرآن بُوَد ز مدح و ثنای تو شمّه ای جز مهر تو به گردن ما نیست ضمّه ای بحر سه گوهری گهر عرش بحر نور کل ائمه را تو جواد الائمه ای روح رضا، روان رضا، در وجود توست تا روز حشر جود
اگر هست جود توست دشمن خجل ز لطف و عطا و کرامتت از کودکی به عالم خلقت امامتت از ماه عارضت شده شرمنده آفتاب دل برده از امام رضا سرو قامتت آیینۀ جلال و جمال محمدی مجموعۀ تمام کمال
محمدی نامت ز کار خلق گره باز می کند علمت به سن کودکی اعجاز می کند مأمون چو پی به قدر و جلال تو می برد روحش ز تن برون شده پرواز می کند برگرد شمع روی تو پروانه می شود در حیرت کمال تو
دیوانه می شود علم تو را احاطه به ملک دو عالم است ظرف وجود پیش عنایات تو کم است با آن همه جواب مسائل که می دهی لال از جواب مسئله ات ابن اکثم است در کودکی به سینه علوم پیمبرت زانو زدند کل فقیهان
به محضرت وقتی که دست جود تو بخشندگی کند باید کرم به خاک درت بندگی کند مظلوم چون تو کیست کز آغاز زندگی با دخت قاتل پدرش زندگی کند یک عمر بود تلخ ترین زندگانیت تا آنکه کشت یار به فصل جوانیت هر گه تو را به چهرۀ مأمون نظاره شد بر غربت پدر، جگرت پاره پاره شد روزی که عقد بست به تو دخت خویش را سر تا به پات شعله ز داغ دوباره شد پیوسته حبس بود به دل سوز و آه تو دردا که گشت خانۀ تو قتلگاه تو پیوسته بود سوز درون، شمع محفلت با تو چه می گذشت خدا داند و دلت دندان نهاده روی جگر سال ها بسی تا دخت قاتل پدرت گشت قاتلت هر تیر غم که داشت قضا بر دل تو دوخت از بس که سوختی جگر زهر بر تو سوخت یار تو مار گشت و به جانت امان نداد یک لحظه روی خوش به تو مولا نشان نداد بعد از حسین هیچ امامی به وقت مرگ مثل تو ای ولی خدا تشنه جان نداد از شعله های سوز درون سوخت حاصلت بگریست بر غریبی تو چشم قاتلت عمر تو در بهار جوانی تمام شد تشییع پیکر تو به بالای بام شد افتاد بین کوچه تنت از فراز بام این گونه از جنازۀ تو احترام شد تا هست آسمان و زمین داغدار تو پیوسته اشک دیدۀ "میثم" نثار تو
استادسازگار
دارد از آه پر از درد خبر می ریزد لخته لخته وسط حجره جگر می ریزد آنقدر روی زمین جای پر از زخمی است آسمان نذر غمش یک دهه پر می ریزد آب ، ناکام تر از خشکی لب های کبود چندمین بار پیاپی پس در می ریزد نسل زهراست که اینگونه زمین می افتد مادری از جگرش وای پسر می ریزد زن بی رحم از این ناله بدش می آید چقدر دور و برش (هلهله گر) می ریزد خوب شد بام غریبش کبوتر دارد خوب شد ورنه چه کس خاک به سر می ریزد؟ حرف بی آبی و جان کندنی آمد به میان یاد گودال ز هر دیده ی تر می ریزد یک نفر کاش به آن لشکر نیزه می گفت یک گلو مانده، سرش چند نفر می ریزد!!
علي ناظمي
در سینه دوباره ابتلا می آید غم باز به اُردوی ولا می آید دل های شکسته کاظمینی شده است اینجاست که بوی کربلا می آید
سيدهاشم وفائي
قاتلت آشناست واویلا همسرت بی وفاست واویلا بدنت تیر می کشد، یعنی مرگ بهرت شفاست واویلا خندۀ اُمِ فضلِ ملعونه حاصل گریه هاست واویلا مثل زهرا به خاک افتادی در دلت غم به پاست واویلا از زمانی که مادرت افتاد در سرت غُصه هاست واویلا آن کنیزی که می کند خنده چه قدَر بی حیاست واویلا فاطمه آمده به بالینت حال، وقت عزاست واویلا این دم آخری به یاد حسین حجره ات کربلاست واویلا تشنه آب هستی ای مولا این اشاره به جاست واویلا تشنه ای که جدا شده سر او گُل خیرالنساست واویلا روی خاک است با تنی عریان کفنش بوریاست واویلا بدنش زیر دست و پا و، سرش به روی نیزه هاست واویلا زخمِ بنشسته روی این سر از ضرَبات عصاست واویلا گریه های حزینِ یک خواهر از چه رو بی صداست واویلا نغمۀ یابُنَیَّ می آید این صدا آشناست واویلا بینِ هفتاد و دو شهید خدا از همه این جداست واویلا چه قدَر نیزه در بدن دارد به تنش کهنه پیرُهن دارد
رضاباقريان
بر روی خاک حجره ای مردی
بی رمق، بی شکیب افتاده
باز تاریخ می شود تکرار
یک امام غریب افتاده
جگرش از عطش چه می سوزد
چون پرستوی پرشکسته شده
بسکه فریاد کرده واعطشا
یاس زهرا چقدر خسته شده
همسر بی وفا و سنگدلش
به رویش درب حجره می بندد
می زند دست و پا عزیز رضا
او به اشک امام می خندد
به کنیزان خویش می گوید
پای کوبی کنید و دف بزنید
دور ابن الرضا همه امشب
شادمانی کنید و کف بزنید
بسکه کاری شده است زهر ببین
نتواند به روی پا خیزد
در عوض پیش چشم او دشمن
آب را بر روی زمین ریزد
من چه گویم که لحظه ی آخر
دلبر فاطمه چه حالی بود
لب خشک و دلی پر از خون داشت
جای شمس الشموس خالی بود
شکر لله پدر نبود و ندید
که به روز پسر چه آمده است
اگر هم بود گریه می کرد و
چشم خود را به روی هم می بست
گرچه داغ جواد آل رسول
غصه ای بر دل پدر بگذاشت
ولی ای کاش روز عاشورا
علی اکبری حسین نداشت
پیش چشمان یک پدر پسری
غرق در خون و ناله ها می زد
زیر سم تمام مرکب ها
چقدر سخت دست وپا می زد
همه دیدند قامت پسری
بر روی خاک اربا اربا شد
همه دیدند داغ جان سوزش
باعث مرگ زود بابا شد
محمدجوادغفاريان
مرا به جادۀ بی انتهایتان ببرید
به سمت روشنی نا کجایتان ببرید
کنار سفره اگر میلتان تمایل داشت
دو تکه سیب برای گدایتان ببرید
سوار بال قنوت فرشته می گردم
اگر که نام مرا در دعایتان ببرید
برای آنکه به توحید چشمتان برسم
مرا به سمت اذان صدایتان ببرید
مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها
به خاکبوسی پایین پایتان ببرید
وتا قیام قیامت ستاره می ریزم
اگر مرا سحری کربلایتان ببرید
اگر چه قابلتان را ندارد این گریه
کمی برای همین زخم هایتان ببرید
شما که راهی شمشیرهای گودالید
نمی شود که سرم را به جایتان ببرید؟!
مسافران سر نیزه های عاشورا
قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید
استادلطيفيان
ببین صیاد بالش را شکسته از این غم فاطمه در غم نشسته میان حجرۀ در بسته آید نوای آب آب از قلب خسته *** بیا مادر ببین چشم تر من نمانده طاقتی بر پیکر من بود هر همسری همراز شوهر ولی شد قاتل من همسر من
ز بس غم در دل خود روز و شب داشت
دلش در آتش غم سوز و تب داشت
جواد اهلبیت از داغ مادر
ز طفلی ذکر یا زهرا به لب داشت
سيدهاشم وفائي
تكان گریه ی سختی به شانه ها دادی
بهانه دست جگرهای چشم ما دادی
اجازه داد نگاهت كه عاشقت باشم
جواز نوكریِ امشب مرا دادی
"حسین" گفتنت آقا؛ دلیل تشنگی است
به لب ز اشكِ غمش كوثر بقا دادی
شکستنی شده ای ! پشتِ بام جای تو نیست
دوباره گوش به دردِ دلِ خدا دادی !؟
اگر چه مقتلتان واژه ی «کلوخ» نداشت
شبیه شیشه زمین خوردی و صدا دادی
غریبی تو، تصاویر اشك رهگذران
بدون حجله به این كوچه ها نما دادی
سه روز پیكرتان را كفن نكرد كسی!
عجب مجال گریزی به كربلا دادی
وحيدقاسمي
آن روز کاظمین چو بازار شام شد دنیا برای بار نهم بی امام شد دجله که دیگر آبروی رفته هم نداشت آنقدر اشک ریخت که چشمش تمام شد جنت وزید و حُجره ی در بسته ی امام در بارش ملائکه خود، بار عام شد تا سایه بان شود به تن زهر دیده اش خورشید شد کبوتر و بر روی بام شد گل رفت و مستی از سر پروانه ها پرید دل بی خبر ز لذت شرب مدام شد آن روز ذوالجناحِ حسین از نفس فتاد آن روز ذوالفقارِ علی در نیام شد آتش نشست در جگر کربلایی اش یعنی به رسم خون خدا تشنه کام شد از بس که اشک ها به غزل پشت پا زدند این مصرع رمیده زمین خورد و رام شد
ناله وا جگر نزن اینقدر
جگرت را شرر نزن اینقدر
با صدای نفس نفس زدنت
پشت در بال و پر نزن اینقدر
بیشتر می زنند بر روی طشت
نالۀ بیشتر نزن اینقدر
پشت در هیچ کس به فکر تو نیست
پس سرت را به در نزن اینقدر
صورتت را مکش به روی زمین
خاک را بر قمر نزن اینقدر
سن و سالت نمی خورد بروی
آه! حرف سفر نزن اینقدر
وسط کوچه ات می اندازند
به لب بام سر نزن اینقدر
عمه ات را صدا بزن اما
نالۀ یا پدر نزن اینقدر
×××
ناله بر شاه کاظمین کجا؟
ولدی گفتن حسین کجا؟
استادلطيفيان
شب نشینان فلک چشم ترش را دیدند همه شب راز و نیاز سحرش را دیدند تا خدا سیر و سفر داشت همه شب وز اشک غرق در لاله و گل رهگذرش را دیدند هر زمان رو به خدا کرد در آن خلوت اُنس او دعا کرد و ملائک اثرش را دیدند جلوه اش جلوه ای از نور خدا بود و ز عرش همچو خورشید به سر تاج زرش را دیدند همه سیراب از آن چشمۀ رحمت گشتند سائلان بخشش دُرّ و گهرش را دیند روز پرسیدن هر مسئله از علم و کمال پایۀ دانش و حُسن نظرش
را دیدند عمر او آینۀ عمر کم زهرا بود در جوانی همه شوق سفرش را دیدند دود آهش به فلک رفت از آن حجرۀ غم شعله های جگر شعله ورش را دیدند هرکه پروانۀ شمع غم او شد هر شب عرشیان سوختن بال و پرش را دیدند چون که شد سایه فکن نخل شهادت آن روز همه با اشک «وفائی» ثمرش را دیدند
سيدهاشم وفايي
خواهر نداشتم که پرستاری ام کند
مادر نداشتم که مرا یاری ام کند
این بی كسی خلاصه به بی مادری نشد
بابا نبود رفع گرفتاری ام کند
تنها جفای همسر من قاتلم نشد
اصلاً کسی نبود که دلداری ام کند
جود مرا به زهر جفایش جواب داد
نیّت نداشت اینکه وفاداری ام کند
همراه دست و پا زدنم هلهله کنان
با پای کوبی اَش طلبِ خاری ام کند
در خانه ام محاصرۀ دشمنان شدم
یک یار نیست تا که علمداری ام کند
دیگر کسی به داد دل من نمی رسد
باید اَجل بیاید و غمخواری ام کند
سوز عطش مرا به دل قتلگاه برد
هادی کجاست چارۀ بیماری ام کند
جان دادم و کسی به روی سینه ام نبود
یاد حسین وقت بلا یاری ام کند
رأسم جدا نشد که میان اسیرها
بالای نیزه شاهد بازاری ام کند
با سُّم اسب، پیکر من آشنا نشد
خونم نریخت تا همه جا جاری ام کند
نعش مرا به مکر و اهانت به بام بُرد
یک لحظه هم نخواست نگهداری ام کند
طاغوت از مبارزۀ من امان نداشت
عمری ز کینه خواست دل آزاری ام کند
مهدی بیا که تازه شده داغ فاطمه
با قامت خمیده عزاداری ام کند
محمودژوليده
قدمش ناگهان شتاب گرفت طرفش رفت و ظرف آب گرفت آب را بر روی زمین تا ریخت در همان لحظه قلب زهرا ریخت روضه کوتاه نکته سر بسته حجره تاریک حجره در بسته جگری رفته رفته سم می خورد قصۀ تازه ای رقم می خورد عرش را ناله ای تکان می داد تشنه ای روی خاک جان می داد زهر بی تاب کردش از داخل سوخت تا آب کردش از داخل مثل اکبر شده ولی بهتر ظاهر جسمش از علی بهتر این جوان آن جوان تفاوت داشت زخم زهر و سنان تفاوت داشت این جوان پیکرش که سالم بود جگرش نه سرش که سالم بود موقع دفن لااقل سر داشت بدنش می شد از زمین برداشت به تنش پای نیزه باز نشد در نهایت عبا نیاز نشد بگذرم؟ نگذرم؟ نمی دانم وسط چند روضه حیرانم تا بفهمم گریز آخر را می روم بیت های دیگر را تشنه در آفتاب بنویسم از زبان رباب بنویسم آدم تشنه تار می بیند همه جا را بخار می بیند بدتر اینکه غبار هم باشد یک بیابان سوار هم باشد تازه حالا حساب کن دورش چند تا نیزه دار هم باشد در میان هجوم نامردان خواهری بی قرار هم باشد وببیند که تیر با لبخند باز کرده هزار و نهصد و چند...
تشنه ی آب و عاطفه هستی از نگاهت فرات می ریزد از صدایِ گرفته ات پیداست عطش از ناله هات می ریزد نفست بند آمده؛ ای وای عاقبت زهر کار خود را کرد عاقبت زهر، زهر خود را ریخت جامه های عزا تن ما کرد تشنگی سویِ چشم تان را بُرد سینه ی پر شراره ای داری کاش طشتی بیاورند اینجا جگر پاره پاره ای داری چقدر چهره ات شکسته شده! تا بهاری، چرا خزان باشی ؟ به تو اصلاً نمی خورد آقا که امام جوان مان باشی!!! گیسوانت چرا سپید شده ؟ سن و سالی نداری آقا جان! درد پهلو گرفته ای نکند !؟ که چنین بی قراری آقاجان شهر با تو سرِ لج افتاده مرد تنهای کوچه ها هستی همسرت هم تو را نمی خواهد دومین مجتبی شما هستی تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟ همسرت کاش بی قرارت بود چقدر خوب می شد آقاجان لااقل زینبی کنارت بود باز هم غیرت کبوترها سایه بانت شدند ای مظلوم بال در بال هم، سه روز تمام روضه خوانت شدند ای مظلوم کاظمین تو هر چه باشد، باز آفتابش به کربلا نرسد آخر روضه ات کفن داری کارت آقا به بوریا نرسد جای شکرش همیشه می ماند حرفی از خیزران و سلسله نیست شکر! در شهر کاظمین شما خیره چشمی به نام حرمله نیست وحيدقاسمي
دل من را چه مبتلا کرده جلوه هایی که دم به دم داری حضرت عشق! حضرت باران! در دل خسته ام حرم داری در هوای زیارت حرمت در به در می شویم مثل نسیم السّلام علیک یابن رئوف السّلام علیک یابن کریم دل به آفاق جود می بندد هر کسی آمد و اسیرت شد در جوانی دل شکستۀ ما سرو قامت خمیده، پیرت شد از نگاهت مراد می گیرم شده قلبم مرید چشمانت شاهد لحظه های دلتنگی! دل تنگم شهید چشمانت جان من! بین خانۀ خود هم به خدا آنقدر غریبی که غربتت را کسی نمی فهمد تویی و قلب بی شکیبی که ... قفس غربت و دلی مجروح پر و بال پرنده می ریزد گریه می باری و کنارت باز امّ فضل است خنده می ریزد سر به دیوار بی کسی داری در غروب غریب فاصله ها گم شده ناله های بی رمقت در هیاهوی شوم هلهله ها دگر آقا تو خوب می دانی ناله ی بی جواب یعنی چه التماس نگاه لب تشنه ندبه ی آب آب یعنی چه به فدای کبوترانی که دست در دست آسمان دادند بال در بال، گریه در گریه به تنی خسته سایه بان دادند حجره ات کربلا شده آقا گریه های من اختیاری نیست جای شکرش هنوز هم باقیست در کنار تو نیزه داری نیست غرق در خاک و خون رها مانده بین گودال پیکر خورشید خواهری خسته بوسه می گیرد از گلوی مطهّر خورشید سر قرآن که رفت بر نیزه آسمان غرق در تلاطم شد در هجوم سپاه سر نیزه آیه های مقطعه گم شد يوسف رحيمي