شعر عرض ادب به محضر حضرت اباالفضل علیهم السلام


نشسته بر روي قلبم حديث تنهايي

به يك اشاره ي چشمان مرد روئيايي

يلي كه اوج ادب در كلام او پيداست

همان خداي ادب منتهاي آقايي

سلام من به تو اي پايه و ستون حرم

حريف لشگر دشمن تويي به تنهايي

تو از قبيله ي حقي و حق به دور سرت

تويي تو ساقي كوثر به وقت سقايي

سزد حسين بنازد ز رزم تو گويد

عجب شمايل ماهي چه قد و بالايي

پر از غزل شده چشمان پر هياهويت

تويي كه نزد حسين مي كني دلارايي

دوباره ماه محرم شد اين دل پر درد

نشسته تا بنگارد حديث شيدايي

براي وصف تو آقا قلم كه مي لرزد

نفس نفس زدنش مي شود تماشايي

ز دست و پا زدنت بين شط خون پيداست

تو هم شهيد غريب از تبار زهرايي

تمام اهل حرم منتظر به ره ماندند

تو تكيه گاه و ستون حريم مولايي

به جان حضرت عباس راست مي گويم

تو برترين و يگانه عموي دنيايي

فتاده اي به روي خاك ظاهرا اما

تو باب حاجت عالم شفيع فردايي

اصغر چرمی

يا حسين ع ضرب المثل ها را معما كرده اي(اصغر چرمي


مادر لالايي هم بلد بود اما هر كاري كرد شش ماهه خوابش نبرد



شعر  محرم


روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش

به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون

پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت

روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن

که بریدند خدایا که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد

روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش

مهدي جهاندار

شعر شهادت حضرت اباالفضل ع


گر کشم خاک پای تو در چشم 

خاک را با نظرکند زر، چشم

گربه پای تو ریخت گوهر اشک

تحفه از این نداشت بهتر، چشم

بخت را کرد خاک بر سر، دل

 خاک را ریخت آب بر سر، چشم        

آب، کی داده خاک را بر باد

با من این کار کرد آخر چشم؟

گرچه تردامنم، امیدم هست 

نشود خشک تابه محشر، چشم

دیده و گریه، هر دو هم‎زادند 

یا بود طفل، اشک و مادر، چشم

یاد از ساقی حرم کردم 

آن به ام‎البنین وحیدر، چشم

از قد و قامتش مپرس ز من

که ندیده چو او صنوبر، چشم

تا ببیند هلال ابروی او 

گشت گردون ز ماه و اختر، چشم

گفت دل،گریه کن بر او شب و روز

گفت، چشم به خون شناور، چشم

کف آبی چو پیش لب آورد

دید در آب،عکس اصغر، چشم

کرد سوز دلش مجسم، دل

کرد چشم ترش مصور، چشم

آب بگذاشت، آبرو برداشت 

بر لبش دوخت حوض کوثر، چشم

با تن او چه شد، مپرس و مگوی 

که ندید ونداشت باور، چشم

سر،دو تا گشت و هر دو دست، جدای

مشک، بی‌آب و خشک لب، تر چشم

چشم بر راه پای جانان بود

ناگهان تیر کرد سر در چشم

آمد و شرح اشتیاق نوشت 

شد قلم، تیرخصم و دفتر، چشم

برد ایثار را به اوج کمال 

تیردشمن گرفت تا پر، چشم

بعد از آن چشم، بهر دیدن یار 

بود او رابه چشم دیگر چشم

بخت آن چشم هم چو بود به خواب

شد سر ازیر خون سر در چشم

تا به پا تا سرش بگرید خون

جوشنش گشت پای تا سر، چشم

بر زمین چون ز صدر زین افتاد

داشت بردیدن برادر چشم

رفتم از دست، پای نه به سرم 

گوشه‌ی چشمی ای به داور، چشم

تا به بالین او حسین آمد 

مهر و مه دید در برابر، چشم

سرو استاده، نخل افتاده 

به تماشا، گشوده لشکر چشم

گفت،خواندی مرا که آمده‌ام 

باز کن بر من ای برادر! چشم

درحرم روی کن که دوخته‌اند

بر رهت چند دردپرور، چشم

بر رخ طفل چشم در راهم 

طفل اشک است راهی از هر چشم

پاسخ او چه آورم بر لب 

 ننهد در میانه پا گر چشم

گویم ار نیست آب‎آور و آب 

جای سقاست آب‎آور چشم

استادانساني

شعر  محرم


شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست

بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است

که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می‌برد بر دوش

شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود

وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند

به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن که بیفتد به کار یار، گره

طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست

شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان

به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر

چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست

نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد

به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک

به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال

اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدن دست از خجالت بود

که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد

شنیده بود شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت

و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول

فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود

که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم

جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای

نه افتخار زیارت دهد مکرر دست

*

به حکم شاه دل ای خواجه! خشت جان بگذار

ز پیک یار چه سر باز می‌زنی هر دست؟

به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز

حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

ابوالفضل زرويي نصرآباد

شعر  محرم


مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد

نفس آخر ماهی ها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد

از سر و روی فرات، آهسته
موج می ریخت که سقا آمد

او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد

دست بر زیر سر آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد

از کمین گذر نخلستان
با خبر بود که تنها آمد

کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از بد حادثه امّا آمد

انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد

داشت آماده ی هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد

از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد

استادلطيفيان

شعر  محرم


قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم

و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم

چشمم از عشق و خجالت زدگی پر شده بود

تیر دشمن کمکم کرد که ابراز کنم

شرم اینگونه خدا قست کافر نکند!

دست من باشد و راهی نشود باز کنم

سر و سریست میان من و مشک و سر و دست

کاش می شد که تو را با خبر از راز کنم

پاک کن چشم مرا تا که مبادا، گل من!

قامت سبز تو را سرخ برانداز کنم

دختری در دل خود گفت:«نباید پس ازین

روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»

عباس سودايي

شعر  محرم


رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی

عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را

وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی

آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است

امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی

حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست

یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی

شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت

مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی

بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد

چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی

مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست

آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی

قاسم صرافان

شعر شهادت حضرت اباالفضل ع


یا حضرت قمر ! بخدا آب تشنه بود

بیش از سکینه ، ساقی ما ! آب تشنه بود

 

دستی در آب بردی و بردی قرار آب

سقای عشق ! روح وفا ! آب تشنه بود

 

تا دید روی ماه تو برخاست موج او

مانند دست های دعا آب تشنه بود

 

دریا خمار و چشم تو جام شراب ناب

عباس من ! مپرس چرا آب تشنه بود !

 

دریا ز نور روی تو در جذر و مد فتاد

ای ماه ! قطره قطره تو را آب تشنه بود ...

ياسمين صباغيان طوسي

شعر  محرم


ای حضرت عــشــق بر مرام تو سلام

بر قطره ی خون که شد پیام تو سلام

با روضه ی جانسوز شما زنده شدیم

بــر شـور مـــحـــرم الــحـرام تو سلام

------

تـا لطف خدا بدرقه ي راه حسين است

تقدير و قضا بسته به يك آه حسين  است

بــــر كـــل جهــانــيــان بگوييد كه حتما

نفرين خدا در پي بدخواه حسين است

------

دائم ز غـم حسين در شور و نواست

آن يوسف زهرا كه دلش غرق عزاست

بـــر مـنـتـظـران بــگــو كه خواهد آمد

آن منتقمي كه در پي خون خداست

------

ما دست به دامان شماييم حسين

دلسوخته مهمان شماييم حسين

اي حضرت عشق يا قديم الاحسان

ديوانه ي احسان شماييم حسين

------

اشــك غــم تـو مرام ديرينه ي ما

رفــتــار خدايــي تــــو  آئينه ي ما

الگوي رفـيـع عـشـق و ايثار تويي

شد نوكريت مدال بر سينه ي ما

------

در روضه همیشه دیده ی تر داریم

داغی بـــه دل از غریب مادر داریم

عشق است اگر دوباره در ماه عزا

بــیــن الـــحــرمین تان قدم برداریم

------

آنــروز زمـــيــن مـنـتـظر باران شد

خورشيد ز گرماي زمين نالان شد

آبــي كــه نـخـورد بر لب اهل حرم

بر گرد مزار ساقي العطشان شد

------

هر چند كه مهريه ي زهرا آب است

يك قطره ي آب در حرم ناياب است

بــر دســت گـرفته كودك ذبح شده

انگار كه طفل ناز او در خواب است

اصغر چرمي


شعر شهادت حضرت اباالفضل ع


( بعد از تو آب، معنی دریاشدن نداشت)

گُم بود در خجالت و پیداشدن نداشت

بی بوی رویت ای مهِ یكتای هاشمی

( شب مانده بود و جرأتِ فرداشدن نداشت)

هر كس كه آب داد به دستان تشنگان

بی إذن تو اجازه ی سقّا شدن نداشت

در   بینِ  نوكرانِ  به  اربابمان  كسی

غیر از  شما  لیاقت  آقا شدن  نداشت

با    بودنَت   میانِ   سپاهِ   حسینیان

اربابِ   ما   تفكّر  تنها شدن  نداشت

جانبازی و رشادت و عشقت اگر  نبود

امُّ البنین ،  تصوّر زهرا شدن  نداشت

از علقمه رسیدی و  مشكت پُرآب بود

كارَت كه كاش ختمِ به اینجا شدن نداشت

از پشتِ سر به سوی تو تیری روانه شد

زیرا كه با تو قدرتِ همپا شدن نداشت

تیری دگر زِ چلّه گذشت و به مشك خورد

مشكل گشا ! دگر گِرهَت واشدن نداشت

زهرا رسید و باده ی تو غرقِ یاس شد

جام از دو دست فاطمه...شیداشدن نداشت؟

از  روی  نیزه ها سرت افتاد بر زمین

انگار  روی  نیزه سرِ جا شدن نداشت

ویران نشینِ شام، همان دختر یتیم

بی ذكرِ نام تو، رمقِ پا شدن نداشت

می گفت عمّه حوصله ی من سرآمده

قدِّ سه ساله سابقه ی تا شدن نداشت

فهمیدم  از  شكستن  قدِّ پدر كه او

بعد از عمو  تحمّل  بابا شدن نداشت

پرونده ی ارادتِ این  شیعه ی (اسیر)

بی لطف تو، شرایط امضاشدن نداشت

حميد رمي

شعر شهادت حضرت اباالفضل ع


من زاده ی علی مرتضیایم

من شاهباز ملک "لا فتی"یم

فضل و شرف، همین بس از برایم

که خادمم به درگه حسینی

و الله إن قطعتموا یمینی

خدمتگزار زاده ی بتولم

من باغبان گلشن رسولم

ز افسردگی گلشنش ملولم

دارم دل شکسته و غمینی

و الله إن قطعتموا یمینی

سقای تشنگان بی پناهم

دشمن، اگر چه گشته خار راهم

من یک تنه، حریف این سپاهم

إنی أحامی أبداً عن دینی

و الله إن قطعتموا یمینی

استاده ام کنار آب لغزان

آیم بر آب و قلب من، فروزان

در آب و آتشم چو شمع سوزان

سوزم ز خاطرات آتشینی

و الله إن قطعتموا یمینی

 یا رب، مدد کن این فرس برانم

و این آب را به خیمه گه رسانم

دیگر چه غم که بعد از آن نمانم

جانم فدای عشق نازنینی

و الله إن قطعتموا یمینی

در خاک و خون، دلم از این غمین است

که از عطش، لب تو آتشین است

دستم جدا، فتاده بر زمین است

در فرق من، عمود آهنینی

و الله إن قطعتموا یمینی

حبيب الله چايچيان

شعر شهادت حضرت اباالفضل ع


دریا به موج زلف کمندش اسیر بود

آب شریعه تشنه ی کام امیر بود

مشکی به عمق دید حرم روی دوش داشت

حتّی فرات پیش نگاهش حقیر بود

یک آبگیر غلغله از روبهان پست

پیش یلی که اصل و تبارش ز شیر بود

با آرزوی خنده ی اصغر به آب زد

ساقی نبود منجی طفل صغیر بود

دریا عقب کشید و تلاطم فرو نشست

مثل همیشه هیبت او بی نظیر بود

نوحانه پا به عرصه ی طوفان خون نهاد

موسای نیل علقمه خود موج گیر بود

مردانه دست بیعت سرخی به مشک داد

او از نژاد برکه ی سبز غدیر بود

همراه آب جان به کف مشک می سپرد

با آب مشک، چشم و دلش هم مسیر بود

باید به داد تشنه ی ششماهه می رسید

فرصت نمانده بود و زمان دیرِ دیر بود

مرد رشید علقمه با عزم راسخش

می تاخت سوی خیمه ولی سر به زیر بود

از آن طرف نگاه سه ساله به شوق آب

در انتظار مشک عموی دلیر بود

لبهای دخترک چو لب کودک رباب

مجروح زخم دشنه ی خشک کویر بود

مصطفي متولي

شعر محرم

آنروز زمين منتظر باران شد

خورشيد ز گرماي زمين نالان شد

آبي كه نخورد بر لب اهل حرم

بر گرد مزار ساقي العطشان شد

اصغر چرمي

شعر ورود محرم


نظر لطف تو یک بار دگر حاصل شد

غزلی از کرمت بر دل من نازل شد

شعر نذر علم و بیرق و مشک ساقیست

واژه ها غیر اباالفضل همه باطل شد

در میان دو کفش عشق تلاتم می کرد

قطره ای بر دل من ریخت مرا شامل شد

دست ساقی حرم راه نشان داده به ما

همه جا لحظه ی غفلت کرمش حائل شد

شکر می گویم اگر شعر محرم آغاز

با مدد از کرم نام ابوفاضل شد

اصغر چرمی

شعر حضرت اباالفضل ع

می رفت که با آب حیات آمده باشد

می خواست به احیای فرات آمده باشد

 

احساس من این است که با پر شدن مشک

از خیمه خروش صلوات آمده باشد

 

بشتاب! که در مشک تو این سهم امام است

بشتاب! اگر فصل زکات آمده باشد...

 

برگشت که شیطان به حرم چشم ندوزد

می خواست به رمی جمرات آمده باشد...

 

جایی ننوشته ست که در علقمه...زهرا...

اما نکند آن لحظات آمده باشد

 

نقل است که توفان شد و پیداست که باید

چه بر سر کشتی نجات آمده باشد

حسن بياتاني

شعر به مناسبت نصب پرچم حضرت اباالفضل ع روي گنبد حرم حضرت زينب(س)

السلام عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ


يـا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا


بِنْتَ وَلِيِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِيِّ اللهِ،


اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا عَمَّةَ وَلِيِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ



جـانـها بـه فـداي قـلـب چاكت زينب

بــي تـــاب غـــم مــزار پــاكــت زينب

بــا بــيــرق عـبــاس قـلم خواهد شد

دستي كـه بلند شد به خاكت زينب




نـــام تو زيــنـت دلهـاست ابـــاعـبـدالله

بـرتـريـن واژه ي دنـياست ابـــاعـبـدالله

ذكر هـر عاشق دلسوخته ثارالله است

مــوج طــوفـانيِ دريـاست ابـــاعـبـدالله

زائــــران حــرمــت زائـــر عـرش حـقّـنـد

كــربــلا عـرش مُعلّاسـت ابـــاعـبـدالله

مــن گِـــداي حــرم كــرببلايـت هستم

روزي ام دست تو آقاست ابــاعـبـدالله

شب جمعه حرمت شور عجيبي بر پاست

زائــرت حـضـرت زهـراسـت ابـــاعـبـدالله

چشم ما در حرمت اشك فشاني كرده

عـاشـق نسل طَـهوراست ابـــاعـبـدالله

زخم گل كرده به سينه كه شما مي گويي

روضـه ي اكـبـر لـيلاست ابـــاعـبـدالله

بــاز در جمع محبـان تو آقاي بـهـشـت

شـور با حرولـه بر پاست ابـــاعـبـدالله

حافظ مرقد زيـبـاي دو بانـوي دمـشـق

بـيـرق حضــرت سقاست ابـــاعـبـدالله

مـادرت كرد تماشا وُ تِنت ريخت به هم

قتلگـه محشر كبرِِي ست ابـــاعـبـدالله

شمر با چكمه به روي بدنـت آمده بـود

شاهدش زينب كبري ست ابـــاعبدالله

بــارهـا در حرمـت بـيـن مُـحـبـان گـفتم

كــربــلا مـركـز دنيــاسـت ابـــاعـبـدالله

به اَبي اَنتَ وَ اُمّي همه ي حرف من است

سـنـدش نـوكـري مـاسـت ابـــاعبدالله

اصغر چرمي

شعر میلاد حضرت اباالفضل ع

السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ الْمُطیعُ للّهِ وَلِرَسولِهِ وَلاَِمیرِ الْمُؤمِنینَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ -ع-


سقای دشت کربلا یعنی ابوالفضل

شیر دلیر نینوا یعنی ابوالفضل

جان بر کفان عالم هستی بدانید

فرمانده ی کل قوا یعنی ابوالفضل


****


آن خسته ی عقده در گلو می آید 

در همهمه و بگو مگو می آید

بر لب همگی ذکر ابوالفضل داریم

قطعا شب میلاد عمو می آید


****


رزمنده ایم از  پیروان ذوالفقاریم

ما جز امیر مومنان یاری نداریم

هر کس که با سید علی ما در افتد

او را به دستان ابوالفضل می سپاریم


****


ز گهواره تا گور...



منم عاشقی که به عشقش دچارم

منم زائری که بهایی ندارم

منم بی قراری که دائم خمارم

منم سربه داری که عبد نگارم


منم مدحیه خوان دیوانه ی عشق

منم حلقه بر گوش میخانه ی عشق


منم شاعری که ز هر واژه مستم

خدا روز اول قلم داده دستم

به دفتر نوشتم که ساقی پرستم

علمدار دین شاه و من بنده هستم


نمک خورده ی سفره ی بذلی ام من

ز گهواره تا گور ابوالفضلی ام من


به دلداده ، دلدار ودلبر رسیده

امیر حرم را برادر رسیده

به حق المثنای حیدر رسیده

درست است ، فتاح خیبر رسیده!؟


به ام البنین زینت دامن آمد

به دشمن بگویید شمشیرزن آمد


بگوید علی آفرین بر خروشش

بخواند دوصد قل هوالله به هوشش

بنازد به لب های باده فروشش

قرائت نماید اذانی به  گوشش


مسلمان چشمان شیر خدا شد

بنازم که او حیدر کربلا شد


خداوند منّان مثالش ندارد

سلیمان هستی جلالش ندارد

و یوسف شکوه جمالش ندارد

یقین دارم اوخط و خالش ندارد


قَمَرَ العشیره و ماه منیر است

شبیه خدای احد بی نظیر است


دلیری قوی بود و میلی به شب داشت

 "أغیثینی یا فاطمه" روی لب داشت

و از کودکی در دلش تاب وتب داشت

که همواره در پیش زینب ادب داشت


به او عبد نیکو خصائل بگویند

به او صالح و بوالفضائل بگویند


اگر اندکی روی مرکب بخیزد

زمین را به یکباره بر هم بریزد

اگر با نگاهش به دشمن ستیزد

عدویش هراسان به سویی گریزد


هر آن کس که با پنچه اش در جدال است

غلط کرده ، فهمیده خونش حلال است


زمین و زمان را به نامش نوشتند

و زرتشتیان را غلامش نوشتند

دلم را اسبر مرامش نوشتند

و "باب الحوائج" مقامش نوشتند


امین و علمدار و ساقی مولاست

وکیل بلاعزل ارباب دنیاست


به چشمان او مرتضی بوسه میزد

به فرقش ولی خدا بوسه میزد

به هر گونه هایش دو تا بوسه میزد

به دستان و بازو چرا بوسه میزد!!؟؟


نه تنها که یعسوب دین گریه میکرد

در آن بین ام البنین گریه میکرد


علمدار دور از علم گریه دارد

سه شعبه به چشم صنم گریه دارد

و ساقی و دست قلم گریه دارد

و شرمندگی از حرم گریه دارد


منم با هوای حرم گریه دارم

به یاد شه با کرم گریه دارم


چه میشد که او شام آخر نمی دید

چه میشد که او اشک خواهر نمی دید

به دنبال طفلی دو افسر نمی دید

به دستان خولی دو معجر نمی دید


به جان یتیمی سپاهی می افتاد

سرش روی نی بود و گاهی می افتاد

علیرضاخاکساری

شعر میلاد حضرت اباالفضل ع

السلام علیک یا اباالفضل ع

منم محتاج باران عطایت

سر و جانم فدای چشم هایت

علمدار سپاه کربلایی

گل ام البنین جانم فدایت

شب میلادت ای ساقیّ حیدر

منم محتاج یک لحظه دعایت

همه هستی فدای لحظه های

لالایی خواندن مادر برایت

براتی را تصدّق کن بیایم

به پابوس حریم کربلایت

نمی دانی چگونه مرغ روحم

شده مجنون ایوان طلایت؟

دو دست ناز تو در روز محشر

خدا داند بُود ما را کفایت

بیا یاابن الحسن در ماه شعبان

میان هر دو چشمم خاک پایت

اصغر چرمی

شعر میلاد حضرت اباالفضل ع

نغمۀ شیدائی

ای دل هردو جهان محو فریبائی تو

درچمن هیچ گلی نیست به زیبائی تو

همه گلها به گلستان ادب صف بستند

تا ببینند دمی روی تماشائی تو

تا پراکند خدا عطر دل انگیز تورا

غرق گل شد همه جا فصل شکوفائی تو

چون نسیم سحری عقده گشائی وبود

برلب مرغ سحر نغمۀ شیدائی تو

شب میلاد تو با بوسه زدن بردستت

می کند دست خداوند پذیرائی تو

ادب آموز جهانی و به دانشگه عشق

پُرشد ازشرم و ادب دفتر دانائی تو

ازغبار قدم نور دل فاطمه بود

به خدا در همه جا سرمۀ بینائی تو

همه شب تابه سحر برسر سجّادۀ عشق

غرق ایمانم و دعا شد دل دریائی تو

تکیه بر بازوی خیبر شکن حیدر زد

شور اخلاص تو و دست توانائی تو

چشمۀ علقمه شرمنده زایثار توشد

آفرین برادب تو، به شکیبائی تو

همۀ هستی تو دست وسرو جانت بود

در ره دوست فدا شد همه دارائی تو

باب حاجات خلایق توئی وخلق جهان

چشم دارند برآن معجز عیسائی تو

هرکسی برسر خود شور و هوائی دارد

دل پرشور «وفائی» شده شیدائی تو

استادسیدهاشم وفایی