شعر شهادت امام باقر ع

باز روزی ما غم است آقا

اشک با دیده محرم است آقا

فرصت گریه با امام زمان

باز امشب فراهم است آقا

پای آن غصه ها که خوردی تو

من اگر جان دهم کم است آقا

تو عزادار کربلا هستی

تا که این عالم، عالم است آقا

آری آری شب عزای شما

پیشواز محرم است آقا

تا قیامت به پیش چشمانت

رأس بر نی مجسم است آقا

چشم تو یاد کربلا دریاست

همۀ روزهایت عاشوراست

می روی یاد کودکی از حال

پیر کرده تو را غم گودال

یاد آن خاطرات بارانی

شده کرببلا منا، ده سال

با غرورت چه کرده مرد صبور ؟

غارت گوشواره و خلخال

داشت در بین خیمه ها می سوخت

پدرت از خجالت اطفال

با تو گفته چه قدر اسرار از

دفن آن پیکری که شد پامال

وای از این اتفاق، هم بازیت

پیش چشمان تو شده بی بال

کربلا، کوفه، شام در دل توست

روضه های رقیه قاتل توست

محمدحسین رحیمیان

شعر شهادت امام باقر ع

ای شیعۀ ثانی عشر حضرت باقر

دین زنده شده از هنر حضرت باقر

بخشید به اسلام مبین گرمی و رونق

گنجینۀ غرقِ گهرِ حضرت باقر

تا روز قیامت همه چون آینه ماتند

از دانش و علم و هنر حضرت باقر

زینت ده توحید پرستان جهان است

گلزار گل و بارور حضرت باقر

قدسی نفسان حرم قدس ندیدند

جز نور خدا در نظر حضرت باقر

مرغان دعا تا حرم دوست رسیدند

درسجدۀ شام وسحر حضرت باقر

جابر چه صمیمانه ز درگاه پیمبر

آورده سلامی به بر حضرت باقر

از فتنه بپرهیز که این بارگران است

باری که کند خم کمر حضرت باقر

عمری ز غم کرب و بلا خون جگر خورد

قربان دل و چشم تر حضرت باقر

پیوسته غم فاطمه و غربت حیدر

آتش زده بر بال و پر حضرت باقر

زهر ستم و کینۀ بیداد چه کرده است

با جان و دل و با جگر حضرت باقر

افسوس که  در سوک نشسته است مدینه

زین داغ گران با پسر حضرت باقر

دادند مرا کوثر توفیق «وفائی»

تا آن که شوم نوحه گر حضرت باقر

سیدهاشم وفائی

شعر شهادت امام باقر ع

كسی كه بود شكافنده‌ی تمام علوم

هزار حیف كه از زهر كینه شد مسموم

سر تو باد سلامت یا رسول ‌الله

وصّی پنجم تو كشته شد، ولی مظلوم

گهی به زخم زبان قلب حضرتش خستند

گهی به خانه‌اش از كینه خصم برد هجوم

بسان مادر و آباء رنج دیده‌ی خویش

همیشه بود ز حقّ و حقوق خود محروم

به غربت علی و خاندان او سوگند

امام ما ز جهان رفت با دلی مغموم

هماره قصۀ مظلومی‌اش به خاك بقیع

بُود ز غربت قبرش برای ما معلوم

ز دردهای نهانی كه بود در دل او

كسی نداشت خبر غیر خالق قیّوم

حیات او همه با درد و رنج و غصه گذشت

كه بود ظلم به اولاد مصطفی مرسوم

نه طاقت است زبان را به وصف غم‌هایش

نه قدرت است قلم را كه تا كند مرقوم

بگو به امت اسلام، این سخن «میثم«

به مرگ حضرت باقر یتیم گشت علوم

استادسازگار

شعر شهادت امام باقر ع

تو که بر چشم خلق جا داری

نوری و جلوه ی خدا داری

نور چشمان حضرت سجاد

ریشه در باغ هل اتی داری

ثمر نخل احمدی که نسب

ز حسین و ز مجتبی داری

پسر سیّد البُکاء هستی

سرگذشتی پر از بلا داری

یادگاری ز لاله های عطش

بر دلت داغ کربلا داری

تو غروب سپیده را دیدی

عمّه ی قد خمیده را دیدی

همه جا گرد غصه پاشیدند

با سر تیغ و نیزه گل چیدند

دست های سیاه بر سر تو

سنگ های کبود باریدند

چشم هایی که گریه می کردند

سیلی و تازیانه می دیدند

مردم کوچه ی یهودی ها

دور سرها مدام رقصیدند

بی ابالفضل، کودکان یتیم

روی خشت خرابه خوابیدند

این همه غم که بر سرت آمد

کودکیِ تو را رقم می زد

علی صالحی

شعر شهادت امام باقر ع

منم که دل به غم و درد آشنا دارم

به دیده جام می ناب نینوا دارم

به سینه وسعت صحرای کربلا دارم

همیشه در همه جا روضه ی منا دارم

منم که بانی این روضه های پر شورم

تمام عمر، سروری نکرد مسرورم

کسی که باطن هر روضه را خبر دارد

کسی که گلشنی از لاله بر جگر دارد

کسی که خاطره ی وادی خطر دارد

ز روز واقعه هفتاد و دو اثر دارد

منم که سجده ی سجّاد دیده در شعله

حرارت غم جانان چشیده در شعله

منم که داغ یتیمان مجتبی دیدم

شهادت همه ی آل مصطفی دیدم

به زیر سمّ ستور آیت خدا دیدم

به کوفه هیبت فریاد مرتضی دیدم

به صحنه، شاهد اجساد عاریات منم

بلا کشیده ی نسوات بارزات منم

کسی که دید امام زمان در آتش بود

کسی که عمّه ی او باعث نجاتش بود

کسی که تشنه و صد چشمه ی فراتش بود

کسی که کرب و بلا قلّه ی حیاتش بود

به چار ساله غمم برتر از چهل ساله

که دیده؟ گریه ی پنجاه ساله بی ناله

منم که هجمه ی سیلی به کاروان دیدم

هجوم کعب نی و زخم کودکان دیدم

به نیزه معجر خاکی بانوان دیدم

ز خاتمی که به دستان ساربان دیدم

جواهرات زنان بود و دست نامحرم

فرار کودک و فریاد پست نامحرم

هرآنکه از کرمم کربلا نمی خواهد

ز آل فاطمه دفع بلا نمی خواهد

ز خوان نعمت علمم صلا نمی خواهد

بهشت، غیر دل مبتلا نمی خواهد

من آنچه خاطره دارم ز کربلاست و بس

روایت هنر عشق، نینواست و بس

بیا که باقرم و کاشف هُمومم من

هماره پشت و پناه بشر، عمومم من

به علم غیب شکافنده ی علومم من

بیا که با خبر از گردش نجومم من

به مدرسم همه تازه دروس می بینی

هزار بوعلی و شیخ طوس می بینی

بگیر دست توسّل، تو را نظر از من

بساز همّت دانش، به دل اثر از من

مرو به دامن بیگانگان، ظفر از من

فقاهت از من و طب از من و هنر از من

بیا که باقر اعلام اولیاء منم

به علم و حلم، معلّم به انبیاء منم

محمودژوليده

شعر شهادت امام باقر ع


از گلو ناله ی مرغ سحری افتاده

پی آن ناله دل دربدری افتاده

پسری دید که از زینِ به زهر آغشته

گوشه ی حجره دوباره پدری افتاده

غم یک عمر بلا پشت بلا پشت بلا

همچو یک زهر به جان جگری افتاده

مرگ نزدیک شد و اهل حرم می گریند

چشم بیمار پدر بر پسری افتاده

پسرم گریه نکن چونکه میان چشمت

از غم خون جگری ها اثری افتاده

پسرم! گریه فقط گریه به غم های حسین

سوی گودال دلم را گذری افتاده

کودکی بودم و دیدم که میان مقتل

تن خورشید کنار قمری افتاده

کودکی بودم و دیدم که ز سیمرغ دلم

ته گودال فقط مشت پری افتاده

دیده ام وقت اسارت که به پای عمه

بارها از افق نیزه سری افتاده  

اميرعظيمي

شعر شهادت امام باقر ع


خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود

عطر سیب و اقاقیا می داد

روزهای خوشش دگرگون شد

گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد

 

داغ هفــتــاد و دو شقایق را 

بر سرشانه های خود حس کرد

رنج زنجیر و درد سـلسله را

بر مچ دست و پای خود حس کرد

 

روی آییـنه ی غــرور دلش 

زیر بــاران سنگ چین افتاد

دید خورشید را که چنـدین بـار

از سـر نیــزه بر زمین افتـاد

 

گـریه های رقیه را می دید 

کــوه فریـاد در گلویش بود 

محمل باز عمـه پشتِ سرش 

ســر عبــاس روبـرویش بود 

 

دید از زیــر نیــزه ی جدش

بر زمین، قطره قطره خون می ریخت

دیــد در کــوفه دشمن نــامرد

سر او را به شاخه ای آویخت

 

کودکان چموش سنگ بدست

پـای ناقه به جــانش افتادند

مردمان حرامـزادۀ شام

خـارجی زاده اش لقب دادند

 

از سـر بام خـاک و خاکـستر

نقل سر بود و؛ فرش راهش بود

چشم ناپاک شهر را می دیـد

غــم نـاموس در نگاهش بـود

 

غیـــرتش را بــه جـوش آوردند  

نیزه داران مستِ سکه پرست

چــهره ی ســرخ عمـــه را تا دید 

مثـل عباس چـشم خـود را بست

وحيدقاسمي

شعر رباعى مدح امام رضا عليه السلام

با مدح و ثناخوانيتان زنده شدم

در ذكر على و آل پاينده شدم

وقتي كه شنيدم تو شفيعم هستي

از جرم و گناه خويش شرمنده شدم

اصغر چرمى

رباعى مدح امام رضا عليه السلام

بيمار شدم ، شفا نگيرم چه كنم

از دست شما دوا نگيرم چه كنم

با سر به زمين خورده ام اي آقاجان

امروز اگر ، كه پانگيرم چه كنم

اصغر چرمى

شعر تخريب بقيع


اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ


خواب ديـدم قبرتــان آخر طـلـايي مي شود

بُغض مانده در گلو عُقده گشايي مي شود

دور قـبـر پـاكـتـان بـا دسـت عُشّاق حسـن

خشت ها بر روي هم،بر پا بنايي مي شود

گـنـبـد و گـلـدسـتـه و ايــوان زيـبـاي بــقـيـع

عـاقـبـت يــك صـبـح زيـبا رونمايي مي شود

ايــن دل پُـر درد مـن بــا يــاد اربــاب كـريــم

در مـيـان صـحـن مشغول گدايي مي شود

بــا نــواي گــرم مـدّاحـان پــاك اهـل بـــيــت

در حـريـم فاطمه نـغـمـه سرايـي مي شود

بــا سـلامي رو بـه سوي مـرقـد پاك حسين

در بـقيـعِ عـشـق، دلها كـربـلايـي مي شود

بــا تــوسـل بــر غـريـب نـيـنـوا در صـحـنـتـان

از تـمـام زائـــران مشكل گشايي مي شود

اصغر چرمي

شعر ائمه بقيع


اَلسَّلامُ عَلى اَئِمَّةِ الْهُدى، وَ مَصابيحِ الدُّجى،و اَعلامِ التُّقى،
 وَ ذَوِى النُّهى، وَاُولِى الْحِجى، وَ كَهْفِ الْوَرى،

وَوَرَثَةِ الاَْنْبِيآءِ

در بَـنـد محبّتت اسـيـرم چه كنم

از بـــار گُـنـاه سر بزيرم چه كنم

بــر لـطـف تـو مـن اميد دارم آقـا

فردا نشوي تو دستگيرم چه كنم

اصغر چرمي

شعر سالروز تخريب بقيع

اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعَ الرِّسالَةِ،


وَمُخْتَلَفَ الْمَلائِكَةِ،وَمَهْبِطَ الْوَحْىِ


يارب ز نسيم عشق سرشارم كن


فـكرى به دل شكسته ى زارم كن


شد هـشتم شـوّال و زمان تخريب


لــطفى كُـن و در بـقيـع زَوّارم كُــن


-----


اي تُـربت تـو باغ و بهارم آقـا


بــا ياد غمت اشك ببارم آقـا


در روز جزا بجز تو ارباب غريب


امّيد به هيچ كـس ندارم آقـا


اصغر چرمي

شعر ميلاد امام باقر ع

باقرُ العلمی، تو بعد از مصطفی (ص) 
بابِ علمیّ، چون علیِّ مرتضی (ع)

در مقام عصمت و تقوی، تویی 
پاک و طاهر همچو “دخت مصطفی“ (س)

علم، مظروفی بدون ظرف بود
جامِ پاکِ قلبِ تو شد، مجتبی

شارب شهد شهادت هم شُدی 
شاهدی شِبه “شهید کربلا“ (ع)

سجده گاه علم خاک پای تو
وارث “روح تمام سجده ها“ (ع)

خسرو من، روز میلاد تو باد 
پیشکش این جان شیرین رضا

رضاكريمي

تقديم به ساحت مقدس امام باقر (ع) و جواب به تهدید تخریب حرم حضرت زینب (س)

يارب اين بوي خوش از سمت جنان مي آيد

يا گل فاطمه (س) آن جان جهان مي آيد

يارب اين نور صفات ازلي باقر (ع)  توست

علم با آمدنش ، رقص كنان مي آيد

يارب اين خيل ملائك ز سما تا به زمين

با چه شوريست چنين بال زنان مي آيد

يارب اين باقر علم نبوي يا ملك است؟

كه به نامش غزل از عمق بيان مي آيد

يارب از يوسف زهرا (س) خبري نيست چرا؟

خبر از توطئه اي شوم و نهان مي آيد

اصغر چرمي

شعر اول ماه رجب و ميلاد امام باقر ع

ماه رجب سلام! که ماه محمّـدی

یـادآورِ شکـوه گلستـان احمـدی

آیینـه‌دارِ نــور خداونـد سرمـدی

از شـرقِ رحمتِ ازلـی باز سرزدی

ماه تـو نـور بـر دل اهل‌نظر دهد

میلاد چار حجت حق را خبر دهد

****

آغـاز مـاه تـو کـه به نام پیمبر است

میـلاد پنجمیـن ولـی‌اللهِ ‌اکبـر است

کز چار بحـرِ نور، فروزنده‌گوهر است

نجلِ دو فاطمه، خَلفِ پاک حیدر است

بعد از علـی، محمّد اوّل وجود اوست

ذکر ملک همه صلوات و درود اوست

ایـن باقـرالعلومِ خداونـد سرمـد است

این آفتاب حُسن خدا، وجه احمد است

مولای من محمّـدِ آل محمّـد است

گیتی ز مقدمش همه خلد مخلّد است

بـر خلـق سایـۀ کرمش مستدام باد

از شخص احمدش صلوات و سلام باد

****  

جدش بوَد حسین و، حسن جد دیگرش

سجـاد بـاب و بنـت حسـن نیز مادرش

دانشــوران دهــر، همـه بنــدۀ درش

جاری ز لعـل لب همه‌جا درّ و گوهرش

بگذاشت پا به عالم هستی، سرم فداش

تنها نه جان و سر، پدر و مادرم فداش

در قدر و در مقام، حسین است این پسر

سر تـا قدم تمام، حسین است این پسر

در علم و در قیام، حسین است این پسر

آیینـــۀ امـــام حسین است ایـن پسر

بستـان حکمـت ازلی در ضمیر اوست

دانش به هر کجا که نهد پا، سفیر اوست

****

گاهی به عرش زمزمۀ حکمتش به گوش

گاهی به باغ، بیل کشاورزی‌اش به دوش

گه بـا کلام داده بـه اهـل کمـال، نوش

اهل کلام یکسـره در محضـرش خموش

دریا ز چشمـۀ دهنش موج می‌زند

آیات وحی در سخنش موج می‌زند

ای اصـل دیـن ولای تـو یا باقرالعلوم

وی ذکـر حـق ثنـای تـو یا باقرالعلوم

وی عرش، خـاک پای تـو یا باقرالعلوم

جـان جهـان فــدای تـو یا باقرالعلوم

مهر تو جان جان صلات و صیام من

پیوسته وقف تو، صلوات و سلام من

****

ای شیعــه را به مهر شما اقتـدارها

مـاه رجــب گرفتـه ز تــو اعتبارها

خورشید بر درت یکی از جـان‌نثارها

گردنــد دور کـوی تـو لیـل و نهارها

هر لحظه در بقیع تو صد کاروان دل است

هـر جا، روم مزار توأم شمع محفل است

من کیستم که خاک سرای شما شوم؟

لب واکنـم، قصیـده سـرای شما شوم

یـا مفتخـر بـه مدح و ثنای شما شوم

باشـد کـه تـا گـدای گدای شما شوم

لال است در ثنای تو مـولا زبان من

تو وصف خود بگوی ولی با زبان من

****

وقتـی عـدو بـه حضـرت تو گفت ناسزا

بـا حسـن خلـق و با گل لبخند از ابتدا

کردی به پاسخ از دل و از جان بر او دعا

ایـن اسـت قـدر و منـزلت و عـزت شما

تنها نه اینکه نام تو از من ربوده دل

خلق محمّدیت ز دشمن ربـوده دل

ای بر تو از خدا و رسولش سـلام‌ها

اهــل کــلام را ز کـلامت کـلام‌ها

بیچـاره و ذلیـل مقـامت «هشام»‌ها

در پنجــۀ تـو از همه دل‌ها زمام‌ها

توحید زنده از نفس صبح و شام تو

اسلام فخر کرده به نطق «هشام» تو

****

تو خلــق را مطاعـی و خلقت مطیع تو

برتــر ز اوج وهــم، مقــام رفیــع تـو

پیـران عقـل یکسـره طفـلِ رضیـع تـو

فـردوس گشتـه خـاک‌نشینِ بقیـع تـو

«میثم» اگـر قصیـده سرای شما شده

مشمول بذل و لطف و عطای شما شده

استادسازگار

 

شعر ولادت امام باقر ع

بیا به پای دل خود سفر کنیم امشب

ز کوچه های مدینه گذر کنیم امشب

خدا به زین عبادش عطیه ای بخشید

بیا تمام جهان را خبر کنیم امشب

بیا سلام و درود و تهیت خود را

نثار این پدر و این پسر کینم امشب

در آسمان ولا مهر و مه هم آغوشند

بیا نظاره شمس و قمر کنیم امشب

دگر به دیدن باغ بهشت حاجت نیست

اگر به باغ ولایت نظر کنیم امشب

برای این که بگیریم عیدی از زهرا

سزد ارادت خود بیشتر کنیم امشب

بپاس مقدم دریا شکاف علم و کمال

ز اشک شوق نثارش گهر کنیم امشب

شب ولادت او در مدینه جشنی نیست

بیا زغربت او دیده تر کنیم امشب

تمام فرصت ما وقف خدمت بر اوست

چه حاجت است که کار دگر کنیم امشب

اگر که چشمه ای از معرفت شود پیدا

نهال مهر ورا بارور کنیم امشب

کنار خرمنی از عشق او بیا بنشین

که فکر توشه راه سفر کنیم امشب

بگو به خلق (وفائی) ز جای برخیزد

لباس خدمت بر او به بر کنیم امشب

استاد سيدهاشم وفائی
 

شعر میلاد امام باقر ع

دلم پر مى ‏زند امشب براى حضرت باقر (ع)

كه گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر (ع)

ندیده دیده ى گیتى به علم و دانش و تقوا

كسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر (ع)

ز بهر رفع حاجات و نیاز خویش گردیده

سلاطینِ جهان یكسر گداى حضرت باقر (ع)

زبان از وصف او لكن، قلم از مدح او عاجز

كه جز حق كس نمى ‏داند بهاى حضرت باقر (ع)

نزاید مادر گیتى ز بهر خدمت مردم

به جود و بخشش و لطف و سخاى حضرت باقر (ع)

به ذرات جهان یكسر بود او هادى و رهبر

كه جان عالمى گردد فداى حضرت باقر (ع)

برو كسب فضیلت كن چو مردان خدا اى دل

ز بحر دانش بى منتهاى حضرت باقر (ع)

اگر گردد شفیع ما بنزد خالق یكتا

به هر دردى شفا بخشد دعاى حضرت باقر (ع)

 ژوليده نيشابوري

شعر  حضرت امام باقر ع

 

با بي کسي و غربت و غم مي سازيم

با شيون و آه دم به دم مي سازيم

سوگند به آن چهار قبر خاکي

يک روز برايتان حرم مي سازيم

يوسف رحيمي

شعر ولادت امام باقر ع

موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم

پرواز می شویم و به بالا نمی رسیم

 

این بالها شبیه وبالند، ابترند

وقتی به سیر عالم معنا نمی رسیم

 

این چشمهای خیس و تهی دست شاهدند

بی تو به جلوه زار تماشا نمی رسیم

 

تا بی کرانه های حضور خدائی ات

پر می کشیم روز و شب اما نمی رسیم

 

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان

حتی به خاک پای تو آقا نمی رسیم

 

این حرفها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست

حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

 

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!

از مرز عقلهای زمینی فراتری

 

ای بی کرانه! لا یتناهی است وصف تو

آئینه‌ی صفات الهی است وصف تو

 

مبهوت جلوه های جلالت کمیت ها

کی می رسد به درک کمال تو بیت ها

 

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است

این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

 

هفت آسمان به درک حضورت نمی رسد

خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی رسد

 

محراب را که عرصه‌ی معراج می کنی

جبریل هم به گرد عبورت نمی رسد

 

چشم مدينه مات سلوک دمادمت

بوي بهشت مي وزد از خاک مقدمت

 

محو خودت تمام سماوات می کنی

از بسکه عاشقانه مناجات می کنی

 

آقا کلیم طور تمنا شدیم و بعد

دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد

 

مثل نسيم در به در کوچه ها شديم

با چهره‌ی محمدی ات آشنا شدیم

 

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا

آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

 

شايسته‌ی سلام و تحيّات احمدي

احيا کننده‌ی کلمات محمدي

 

نور علی و فاطمه در تار و پود توست

شور حسین و حلم حسن در وجود توست

 

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست

تفسیر بی کران معانی حدیث توست

 

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است

هر کس به آيه اي ز مقام تو عارف است

 

روشن ترین ادلّه‌ی علمی است سیره ات

وقتی که حجّتند به عالم عشیره ات

 

هر کس که تا حضور تو راهی نمی شود

علمش به جز زیان و تباهی نمی شود

 

هر قطره که به محضر دریا نمی رسد

سر چشمه‌ی علوم الهی نمی شود

 

بی بهره است از تو و انفاس قدسی ات

اندیشه ای که لا یتناهی نمی شود

 

جابر شدن زراره شدن با نگاه توست

آقای من اگر تو نخواهی نمی شود

 

کون و مکان اداره شود با اراده ات

عالم دخیل بسته به نعلین ساده ات

 

فردوس دل اسیر خیال تو می شود

آئینه محو حسن جمال تو می شود

 

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا

وقتی که بی قرار وصال تو می شود

 

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا

تا بی کرانی ملکوتت ببر مرا

 

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است

دستان با سخاوت دریا نمونه است

 

من را که مبتلای خودت می کنی بس است

اصلاً مرا گدای خودت می کنی بس است

 

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد

دلبسته‌ی خدای خودت می کنی بس است

 

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه

شایسته‌ی دعای خودت می کنی بس است

 

شبهای جمعه سمت مدینه که می بری

دلتنگ کربلای خودت می کنی بس است

 

امشب برای ما دو سه خط از سفر بگو

از کاروان خسته و چشمان تر بگو

 

روزی که بادهای مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد

 

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها

خورشید بود همسفر نیزه دارها

 

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را

دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

 

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود

تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

 

در موج خيز شیون و ناله دویده ای

تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

 

گلزخمهاي سلسله يادت نمي رود

هرگز غروب قافله يادت نمي رود

 

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی

یک عمر پا به پای محرم گریستی

يوسف رحيمي

شعر ولادت امام باقر ع

امشب از آسمان چشمانت

دسته دسته ستاره مي چينم

در غزل گريه‌ي زلالت آه

سرخي چارپاره مي بينم

 

زخمهاي دل غريبت را

مرهم و التيام آوردم

باز از محضر رسول الله

به حضورت سلام آوردم

 

در شب تار تيره فهمي ها

روشني را دوباره آوردي

آسمان را کسي نمي فهميد

تا که با خود ستاره آوردي

 

ساحت مستجاب سجاده!

بندگي را تو يادمان دادي

دل ما شد اسير چشمانت

دلمان را به آسمان دادي

 

آيه آيه پيام عاشورا

در احاديث روشنت گل کرد

امتداد قيام عاشورا

در تب اشک و شيونت گل کرد

 

دم به دم در فرات چشمانت

ماتم کربلا مجسم بود

چشم تو لحظه اي نمي آسود

همه‌ي عمر تو محرم بود

 

چلچراغي ز گريه روشن کرد

در دلم اشک بي امانت آه

تا هميشه مناي چشمانم

وقف اندوه بي کرانت آه

 

در غروب غريب دلتنگي

ناگهان حال تو مشوش شد

جان من! روي زين زهرآلود

پيکرت سوخت غرق آتش شد

 

گرچه از شعله هاي کينه شان

پيکر تو سه روز مي سوزد

ولي از داغهاي روز دهم

جگر تو هنوز مي سوزد

 

آه آتشفشان چشمانت

دير ساليست بي گدازه نبود

همه‌ي عمر خون دل خوردي

داغهاي دل تو تازه نبود

 

ديده بودي سه روز در گودال

پيکر آسمان رها مانده

سر سالار قافله بر ني

کاروان بي امان رها مانده

 

چه کشيدي در آن غروبي که

نيزه ها ازدحام مي کردند

سنگها بر لبي ترک خورده

بوسه بوسه سلام مي کردند

 

دل تو روي نيزه ها مي رفت

دستهايت اسير سلسله بود

قاتلت زهر کينه ها، نه نه!

قاتلت خنده هاي حرمله بود

 

جان سپردي همان غروبي که

عشق بر روي نيزه معنا شد

دل تو در هجوم مرکب ها

بين گودال ارباً اربا شد

 يوسف رحيمي