شعر شهادت حضرت زهرا س


حسن بیاتانی



دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت

هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت

دیوار دم می داد و در بر سینه می زد

محراب می نالید و منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود

جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش سرایت داشت؛ هیئت کربلا شد

باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست

ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت

آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد

عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت

سریند یازهرای محسن غرق خون بود

سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت

باید به یاران شهیدم می رسیدم

خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست

در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند

گودال، گل می داد و خنجر داشت می سوخت

شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه

دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت

 


ما عشق را پشت در این خانه دیدیم

زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت

شعر شهادت حضرت زهرا س

استاد سازگار

مهر و مه آیتی از مصحف رخسار تواند

اختران نقطـۀ «تطهیـر» بـه دیوار تواند

تـو یـم مــوج‌زن رحـمت نامحـدودی

عفـو و احسان و کرم، گوهـر شه وار تواند

دامـن پـاک تو گلخانۀ سرسبز خداست

ای که سادات دو عالم، گل بی‌خار تواند!

شجرالاخضـرِ انــوار خـدا، قامت توست

عصمت و عفت و ایمان و حیا، بار تواند

ذکرهـا سوختــۀ آتـش پنهــان درون

اشک‌هــا شیفتــۀ چشـمِ گهربار تواند

ما که هستیم که باشیم گرفتار غمت؟

سینــه چاکـان خـداوند، گرفتار تواند

چار فرخنده ملک، بیـن ملایک علَمند

در صف حشر، همین چار علمدار تواند

مریم و هاجر و حوا و خدیجه، هر چهار

چشم بسته ز جنان در پی دیدار تواند

هر چه گل داشت خداوند، به دامان تو ریخت

شاهـدم لالـه‌رخــانی کـه بـه گلزار تواند

مرتفعْ‌ خانه خشت و گلت از ذکر خداست

آدم و جـن و مـلک، سائـل دربـار تواند

طایرانـی کـه گشودنـد سحـر بال عروج

همـه پر سوختــۀ شمـع شب تـار تواند

همه گل‌های جنان جامه دریدند به تن

جـان و دل باختـۀ بـوذر و عمـار تواند

دشمنـان دست گشودنـد بـه آزار شما

دوستـان بی‌خبـر از حالِ دلِ زار تواند

هم تو بیدار غم و درد و فراقی همه شب

هم غـم و درد و فراقند که بیـدار تواند

به تو شد حمله و دیدند و نمودند سکوت

شک ندارم که همه قاتلِ خونخـوار تواند

اشکِ پنهان، غم ناگفتـه، شررهای فراق

در دلِ خلوتِ شب، هر سه پرستار تواند

چـاه اسـرار علی سینۀ بشکسته تـوست

غصه‌هـای تـو همـه محـرمِ اسـرار تواند

حملـه بردنـد به تو اهل مدینۀ افسوس

دیـدم آنجـا در و دیـوار، فقط یار تواند

نه فقط «میثم» دلسوخته گرید ز غمت

فاطمیـون همـه تـا حشر، عزادار تواند

شعر شهادت حضرت زهرا س

استاد سازگار

جمال غیب خداوند، مظهرش زهراست  

رسول، روح و روان مطهرش زهراست

پیمبـری کـه به قرآن خویش می نازد

یقین کنید که قرآن دیگرش زهراست

نبـی تمامـی تـوحید را در او دیـده

علی جمال خداوندْ منظرش زهراست

درود باد به مردی که خاکِ درگه اوست

سلام باد بر آن زن که رهبرش زهراست

به هـر فلک که گذر کرد خواجۀ لولاک

به چشم فاطمه بین دید، محورش زهراست

علـی کـه کفـو نـدارد چو ذات اقدس حق

از آن کشد به فلک سر که همسرش زهراست

حسین گفـت: بـه نـزد ستمگـران هرگز

ذلیل نیست عزیزی که مادرش زهراست

چگونه خصم به روی علی کشد شمشیر؟

که جان به کف همه جا در برابرش زهراست

بـه آیـه آیه ی قــرآن قســم کـه این قرآن

زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست

حرامـزاده! مکــن شیعـه را چنیـن تهدید

که هر که شیعه بوَد، یار و یاورش زهراست

چگونـه دیـن رسـول خـدا رود از دست

مگـر نـه دختـر اسـلامْ پرورش زهراست

کجا ز نامه و میـزان و محشرش باک است

کسی که نامه و میزان و محشرش زهراست

نبـی کـه عـاشق روی بـلال اوست بهشت

بهشـت قـرب خداونـدِ اکبـرش زهراست

علی که بازو شمشیر و شیر یزدان است

مگو سپاه ندارد که لشگـرش زهراست

به دشمنی که کند قصد حملـه بر اسلام

خبر دهید که اسلام، سنگرش زهـراست

خوش آن بهشت که با بوی او معطر شد

خوش آن فرشته که ذکر مکررش زهراست

سفـر کنید بـه یاسین که شهر فاطمه است

نظر کنید بـه قـرآن که کوثرش زهراست

مقـام و عـزت و قـدر و جلال را نگرید

که بوسه گاهِ نبی دست دخترش زهراست

نبـی حدیقـه ی نـور و چـراغ، فاطمـه اش

علی سپهر کمال است و اخترش زهراست

علی که حیدر حق بود و حیـدر احمد

اگر چه بی کس و تنهاست، حیدرش زهراست

گلـی کـه سیلی گلچین به او اصابت کرد

گلی که دست ستم کرد پرپرش زهـراست

زنـی کـه بهـر دفـاع علـی چهــل نامـرد

به پیش چشم علی ریخت بر سرش زهراست

کسـی کـه گشـت بـه دور علـی چـو پروانه

چو شمع آب شد از غصه پیکرش زهراست

اگـر چــه غــصب شـده منبر علی«میثم»

خطابه خوان و سخنگوی منبرش زهراست

شعر شهادت حضرت زهرا س

حسن لطفی

به دل شعله ورم سایه ی دریا افتاد

عاقبت قرعه به نام من تنها افتاد

زهر هم سوخت به حال جگر سوخته ام

شعله شد آب شد و خون شد و از پا افتاد

باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند

راه من باز بر آن كوچه ی غم ها افتاد

یادآن كوچه ی باریك همان كوچه ی تنگ

كوچه ای كه گذر سنگدل آن جا افتاد

شور می زد دلم  و در دل آن وانفسا

چشم نامرد به ناموس علی تا افتاد

آن چنان زد كه ره خانه ی خود گم كردیم

آنچنان که به رخ برگ گلی جا افتاد

مادرم روی زمین بود و پی ام می گردید

من نفس می زدم او از نفس اما افتاد

 پاره های جگرم می چكد از كنج لبم

باز در خانه ی من روضه ی زهرا افتاد

یاد آن كوچه كه با مادر خود می رفتم

دیدم آن روز در آن راه چه غوغا افتاد

دست بر شانه ی من دست دگر بر دیوار

مادرم خواست بخیزد ولی از پا افتاد  

شعر شهادت حضرت زهرا س

استاد سازگار

دست دشمن بر ستم وا شد نمی دانم چرا

بسته بیت حقّ تعالی شد نمی دانم چرا

روبهان بر گرد پیر خویش گردیدند جمع

شیر حقّ تنهای تنها شد نمی دانم چرا

سرو قدّ مادر طاووس علیّینِ وحی

در جوانی چون کمان تا شد نمی دانم چرا

قتل محسن، خانه ی آتش زده، روی کبود

اجر احمد سهم زهرا شد نمی دانم چرا

داغ زهرا ، داغ محسن، اشگ غربت، خونِ دل

مزد زحمت های مولا شد نمی دانم چرا

صورتی کز شرم در محراب می انداخت گُل

نیلگون از جور اعدا شد نمی دانم چرا

در سقیفه بود شورایی که تا دامانِ حشر

قتل آل الله امضا شد نمی دانم چرا

خاک قبر مریم بیتِ امیرالمؤمنین

شسته با قبر دو عیسی شد نمی دانم چرا

ما همه فرزند زهراییم «میثم» کز ازل

داغ مادر قسمت ما شد نمی دانم چرا

شعر شهادت حضرت زهرا س

یوسف رحیمی

مولای جوان بگو که پیری سخت است

بر مردم بی وفا امیری سخت است

خون شد جگر صبر میان کوچه

در او‌ج دلاوری اسیر‌ی ‌سخت است

***

اشک تو به گِل ‌نشانده ‌نوحی را ‌که ...

بی صبر نموده با شکوهی را که ...

سنگینی بار شیشۀ خُرد شده

در کوچه شکسته پشت کوهی را که ...

***

از آن دل درد مند ‌گفتم اما ...

از طعنه و نیش خند ‌گفتم اما ...

می خواستم از غربت تو دم بزنم

از شیر درون بند ‌گفتم اما ...

***

خون می چکد از نگاه پُر ابر علی

این خاک غریب می شود قبر علی

در معرکه های خندق و خیبر، نه

در کوچه ببین حماسۀ صبر علی

***

چشمی به خروشانی مرداب نداشت

ا‌مید ‌به ‌همراهی ا‌صحا‌ب ندا‌شت

با پهلوی مجروح به ‌مسجد آمد

او دیدن دست بسته را تاب نداشت

***

آن روز مدینه گورِ انسان می شد

با خاک تمام شهر یکسان می شد

آن فاطمه ای که بانی افلاک است

یک موی سرش اگر پریشان می شد

شعر شهادت حضرت زهرا س

علی آهی

بوسه گاه قدسیان را خصم کافر سوخته

بیت ناموس الهی ، ز آتش در سوخته

آتشی افروخته از بغض و کین ، نمرودیان

کز شرارش قلب پر داغ پیغمبر سوخته

ثانی نمرود آتش زد بگلزار خلیل

جان ابراهیم را ، زان سوز آذر ، سوخته

قتلگه شد خانه زهرا و محسن شد شهید

از غمش جان پدر ، چون قلب مادر ، سوخته

سر کشید از مهبط وحی الهی شعله ها

کز شرار آن ، ز جبرائیل شهپر سوخته

در میان دود و آتش پهلوی زهرا شکست

مخزن سرّ خدا و عرش داور ، سوخته

در مدینه سوخت بین شعله ها مادر ولی

در خیام کربلا هستی دختر ، سوخته

جان هفتاد و دو ملت سوزد«آهی» زین شرر

کز عطش در دشت خون ، گل های پرپر سوخت

شعر مناجات با امام زمان عج


علیرضا محمدعلی بیگی

حجاب پشت حجاب و غبار روی غبار
ترک بر آینه افتاد یا اولی‌الابصار

دعای چله‌نشینان نمی‌کند اثری
بسوز لیس دواء الفراق الا النار

اگرچه کورم و در کوره راه بی خبری
شنیده‌ام که خبرهاست پشت این دیوار

شهید و شاهد و ساقی علیهم‌الصلوات
میان میکده مستند اولئک الابرار!

سرشت ظلمت و روح لطیف من؟! هیهات!
نسیم شعله نشینم کجاست مشعل دار؟!

سراغ حجله‌ی دنیا نمی‌روم دیگر
قسم به توبه‌ی مستغفرین بالاسحار

سر بهشت ندارم که هر که شد درویش
نشست بر سر تختی که تحته‌الانوار

هوای خدمت این معبد مقدس بود
که می‌زدود از آیینه‌ی دلم زنگار

فرشتگان به تو امّید بسته اند بمان !
بمان که سکه‌ی یوسف کم است در بازار

من و تو از ازل آیینه آفریده شدیم
برای « آینه ماندن » کمی قدم بردار! 

شعر مناجات با امام زمان عج


سید مهدی موسوی

دل شبیه قایقی کوچک به دنبال تو بود
از همان اول دل بی طاقتم مال تو بود
ترس از امواج دریا در دل من جا نداشت
ساحل آرامشم باریکه ی شال تو بود
ای بهار سبز! دنیایی دعاگوی تو شد
راز حوّل حالنا در أحسن الحال تو بود
هفت قرنِ پیش در شیراز و در "طرف چمن"
خواجه ی شیراز حتی تشنه ی فال تو بود
جمعه ها و ماه ها و سال ها مجنون شدند
این حکایت در غیاب چندصد سال تو بود
من به بغض خود سفارش کرده بودم نشکند
سینه ام آتش فشان نیمه فعال تو بود

شعر مناجات با امام زمان عج


قیصر امین پور

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام

تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

شعر مناجات با امام زمان عج

کاظم بهمنی

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را

به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود

زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی

در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم

چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود

پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم كه شبی خواب ببینیم تو را

سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم

همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است

از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لا اقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم

تا بگوییم : رسیدیم و ندیدیم تو را

شعر مناجات امام حسين ع


اميرحسين حيىري

ای کاش برای تو اثر داشته باشم

باری ز سر دوش تو برداشته باشم

بی شک تو به دیدار دل خسته می آیی

از آمدنت کاش خبر داشته باشم

سر نذر قدومت نشود بار گران است

ای وای اگر پیش تو سر داشته باشم

بی دینم اگر پیش دو ابروی کمانت

من سجده به محراب دگر داشته باشم

از شوق زیارت دل من بال درآورد

بگذار که در صحن تو پر داشته باشم

تا کرببلا قبله ی عشاق جهان است

حیف است که بر کعبه نظر داشته باشم

من خواسته ام تا که به چشمم رمقی هست

در روضه ی تو دیده ی تر داشته باشم

بگذار که من در عوض آن همه زخمت

یک داغ اقلاً به جگر داشته باشم