شعر ایام ازدواج پیامبر (ص) و حضرت خدیجه (س)
از بهر قیامتت براتی بفرست
یک توشه برای روز آتی بفرست
در روز عروسی نبی جانانه
از عمق وجودت صلواتی بفرست
اصغر چرمی
از بهر قیامتت براتی بفرست
یک توشه برای روز آتی بفرست
در روز عروسی نبی جانانه
از عمق وجودت صلواتی بفرست
اصغر چرمی
بر روی لب اهل سما ذکر تو جاریست
هنگام سرور شیعه و عید موالیست
در حسرت و کوری حسودان دو عالم
امروز جواب قاطع خدیجه آریست
اصغر چرمی
گر منتظر منتقم هستی تو بگو گاه
ای یوسف زهرا،مددی آجرک الله
می گرید اگر از غم بابای جوانش
بر حضرتش این داغ عظیم است،به والله
اصغر چرمی
شب ظلمت که جمال سحرش را سوزاند
رحم بر صبح نکرد و قمرش را سوزاند
کنج زندان بلا زهر شرر بار چه کرد؟
هم پدر آب شد و هم پسرش را سوزاند
دشمن آل علی بال و پرش را سوزاند
شعله هایی که به باغ علوی رخنه نمود
شرر افروخته بود و ثمرش را سوزاند
روضه ی روز دهم گشت تداعی آنروز
تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
کنج زندان بلا روی زمین مانده تنی
زهر کاری شد و پا تا به سرش را سوزاند
این چه زهریست که آتش به دل مولا زد
آب شد یک تن پاک و جگرش را سوزاند
اصغر چرمی
اولین زاده ی زهرا چقدر تنهایی
یاس زیبای دلارا چقدر تنهایی
مانده ام یوسف زهرا که چه آمد به سرت
پسر اول مولا چقدر تنهایی
مرکز دایره ی عشق مزار پاکت
تربتت کعبه ی دلها چقدر تنهایی
زاده ی آینه و آب تو بودی آقا
وارث حضرت طاها چقدر تنهایی
خون شده در وسط کوچه ی غربت قلبت
وارث غربت زهرا چقدر تنهایی
کاش می داد کسی پاسخ این حرف دلم
چه شده مرد شکیبا چقدر تنهایی
جگر پاره ی تان بعد غم کوچه ی تنگ
داده پاسخ دل ما را چقدر تنهایی
بعد لا یوم ک یومک به همان شهر نبی
روضه هایت شده بر پا چقدر تنهایی
جگر پاره ی در تشت به پیش خواهر
روضه ای شد به دل ما چقدر تنهایی
اصغر چرمی
تا بصیرت هست نور حق به دلها منجلی ست
روشنی چشم ما از پرتو نور ولی ست
این حماسه خلق شد از گوشه چشم حضرتش
کوری چشم حسودان عشق ما سید علی ست
اصغر چرمی
عارفان درس وفا از اصغرت آموختند
چشم خود بر دست ناز كودكانت دوختند
مجتهد هاي زمان ما ميان درس فقه
ذكر اطفال تو را كردند و با هم سوختند
اصغر چرمي
عالمی حیران ز اشک غصه ی پنهانیت
سنگ ها آماده شد با دست ظلم کوفیان
تا زند بوسه میان قتلگه پیشانیت
وای از آن ساعت که سنگ آمد به پیشانی نشست
پیش خواهر غرق خون شد چهره ی نورانیت
دست بردی پاک گردانی جمالت را زخون
نیزه ای آمد میان سینه ی قرآنیت
مانده ام از صبر ایوبی زینب خواهرت
با چه حالی بوسه زد بر حنجر رحمانیت
اصغر چرمی
در گودی قتلگه چه دیدی زینب
با سر سوی ارباب دویدی زینب
مانده نفسم میان سینه که چه شد
از حضرت عشق دل بریدی زینب
درد همه ی عالم و آدم یکجا
در گودی قتلگه خریدی زینب
با پیکر بی جان و دلی بشکسته
دیدار برادرت رسیدی زینب
یک ناله ی ای غریب مادر آنروز
از حنجر مادرت شنیدی زینب
با دیدن آن پیکر آغشته به خون
تا شهر نبی آه کشیدی زینب
اصغر چرمی
به آستان رفیعت ، مرا نگاهی کن
منم گدای حریم شما ، نگاهی کن
تو آن امام رئوفی منم فقیر توام
به دست خالیم ای شه بیا نگاهی کن
چه شد که من به سرای تو دعوتم امروز؟
کنار پای ضریحت شها نگاهی کن
میان پنجره فولاد تو چه غوغا بود
به گوشه چشم طبیبت رضا نگاهی کن
به کنج مرقد زیبای تو نشستم من
به چشم زاویه بینت جدا نگاهی کن
شنیده ام که میایی سه جا به بالینم
بیا به جان جوادت ، مرا نگاهی کن
میان صحن و سرایت دو بال دارم من
منم کبوتر گنبد طلا نگاهی کن
گدای کوی تو آقا عجب دلی دارد
به یک غزل شد اسیرت بیا نگاهی کن
اصغر چرمی
ميان كوچه ها بال و پرم سوخت
ز سوز تازیانه پیکرم سوخت
از آن خاکستری که بر سرم ریخت
هم عمامه و هم موی سرم سوخت
شنیدم دخترت در راه کوفه
زده فریاد عمه معجرم سوخت
پس از تو لحظه های سخت ما بود
میان راه قلب مادرم سوخت
زمانی که سری از نیزه افتاد
ز سوز درد چشم خواهرم سوخت
امان از گریه های نازدانه
دل عباس و چشم اکبرم سوخت
چنان سیلی به روی عمه ام زد
که قلب ساقی آب آورم سوخت
به پیش چشم مردم ، عمه زینب
شبیه شمع ، هر دم در برم سوخت
اصغر چرمی
گل باغ نبی پرپر شد ای وای
و اما باغبان بی سر شد ای وای
تنم تبدار و در زنجیر و دشنام
گلویم خشک و چشمم تر شد ای وای
ز روی ناقه با بازوی خسته
ببین نقش زمین خواهر شد ای وای
غروب آفتاب شام و کوفه
جمال شمس خاکستر شد ای وای
به روی یاسها مانده نشانه
ز سیلی رنگ نیلوفر شد ای وای
سرود و رقص و جشن و پایکوبی
به دور آل پبغمبر شد ای وای
چهل منزل به همراه رقیه
سر عباس آب آور شد ای وای
لب خشکیده و آیات قرآن
به ضرب خیزران لب تر شد ای وای
امام داغدار و اهل بیتش
اسیر آن همه کافر شد ای وای
اصغر چرمی
ز بعد هجر تو دیگر ز زندگی سیرم
ببین به چشم پر از خون که من زمین گیرم
به جان عمه ی از غم خمیده ام سوگند
اگر که دیر بیایی خرابه می میرم
تمام اهل خرابه به خویش می گویند
برای دیدن بابا بهانه می گیرم
از آن زمان که فتادم به ضربه ای از پا
به عمه گفته ام ای وای دست و پا گیرم
شنیده ام که پدر قصد دیدنم دارد
گمان کنم خبرش کرده اند دلگیرم
سه سال زندگیم شد شبیه سیصد سال
گواه حرف من است ماجرای تغییرم
صدای صوت پدر مانده در دل تنگم
همان که از غم او دیگر از جهان سیرم
از آن دمی که به روی عمو نظر کردم
میان قلب من است بانگ صوت تکبیرم
ز خواب خوش که پریدم به عمه ام گفتم
گمان کنم که وصال است شرح تعبیرم
میان کوچه و بازار ناسزا می گفت
همان حرامی ملعون که کرد تکفیرم
هنوز مانده ام از این که با چه جرمی او
به کنج خانه ی مخروبه کرده زنجیرم
مگر نه این که بُوَد جد من نبی الله؟
منم نشانه ی قرآن منم که تطهیرم
کجاست ساقی عطشان لشگر بابا؟
ببیندم که چگونه به موج تحقیرم
چه گویم از غم هجران طفل شش ماهه
که بغض تشنگی او شده گلو گیرم
بپرس ای پدر از شامیان بی انصاف
بجز محبت زهرا چه بوده تقصیرم
به قد خم شده و رنگ زرد من پیداست
شهادت است در این خرابه تقدیرم
اصغر چرمی
دو جوانمرد مهیا هستند
دست پروردۀ سقا هستند
قدشان رفته به دایی هاشان
چقدر خوش قد و بالا هستند
شیرِ خاتون دو عالم خوردند
شیرهای نر صحرا هستند
گرد بادند و به هم میریزند
شب طوفانی دریا هستند
مرتضایند به شکل دو جوان
این دو عیسی دو موسی هستند
زینبی اند و نژاد عشق اند
بچۀ حضرت زهرا هستند
مادر از خیمه ولی میگویند
برگ سبز من تنها هستند
تشنگی از نفس انداختشان
عاقبت در قفس انداختشان
قصد جان دو برادر کردند
نیزه ها را دو برابر کردند
از دو سو از دو طرف با خوناب
نوک سرنیزه خود تر کردند
آنقدر بر تنشان ضربه زدند
که شبیه تن اکبر کردند
هیچ نفر نیست بگوید اینان
هیچ فکر دل مادر کردند؟
تا خیال همگی راحت شد
سرشان نیت خنجر کردند
دید زینب به بدن ها سر نیست
هیچ دلی مثل دل مادر نیست
نیزه ها را که تکان میدادند
شام شد ؛ شعله که بالا بردند
وقت غارت شد و یکجا بردند
چادر دخترکان تا می سوخت
همگی فیض تماشا بردند
گل سر، پیروهن و گهواره
هر چه دیدند به یغما بردند
وای حتی؛ بـدنـی عریــان شد
کفنش را ســر دعـوا بردند
دخترک داشت تمــاشــــا می کرد
آمدنـد و ســــر بابا بـردنـد
با غرض پیش نگاه زینب
به سر نیزه دو سر را بردند
تا بسوزد جگر مادرشان
تاب می خورد به نیزه سرشان
نیزه داران به سر گیسوشان
تاب می داده و جان میدادند
همه با خنده خود زینب را
به هم آنروز نشان میدادند
گاه سرهای جدا را یک شب
دست خولی صفتان میدادند
ولی این دو به دل مادرشان
مثل عباس توان میدادند
سمت زینب چو نظر می افتاد
از سر نیزه دو سر می افتاد
حسن لطفی
ارباب با وفا سلام بر محرمت
ای حجت خدا سلام بر محرمت
ذکر غم شما بر صحن دل نشست
محبوب قلبها سلام بر محرمت
عالم سیاه پوش در ماتم تو شد
ای شاه سر جدا سلام بر محرمت
هر لحظه از غمت بی تاب شد دلم
سالار روضه ها سلام بر محرمت
ای باعث وجود معنای فضل و جود
ای معدن سخا سلام بر محرمت
اشعار ما کجا وصف شما کند
طوفان واژه ها سلام بر محرمت
از داغ روضه ات عالم حزین شده
ارباب ماسوا سلام بر محرمت
آقای تشنه لب فدای غریبیت
فرزند مرتضی سلام بر محرمت
شوری بپا شده با ذکر یا حسین
در مجلس عزا سلام بر محرمت
باز این چه شورش است ذکر مدام ما
شعر کتیبه ها سلام بر محرمت
امشب نوشته شد بر روی قلب ما
حیّ عَلی اَلعَزا سلام بر محرمت
اصغر چرمی
بساط هیئت ارباب را بپا کردند
ستون خیمه ی عشاق را بنا کردند
دوباره ماه محرم شد و عزا داران
لباس مشکی هر سال را جدا کردند
میان مجلس روضه به گریه مادر ها
عزا گرفته و نذریِّ خود ادا کردند
میان صحن حسینیه ها عزاداران
برای عرض ارادت مرا صدا کردند
من از اهالی دردم مریض چشمانت
به چای روضه ات آقا مرا دوا کردند
برات کرببلا را دوباره دادند و
تمام حاجت عشاق را روا کردند
نشسته ام به میان حریم روضه ی تان
بساط روضه و گریه به ما عطا کردند
شعار مجلستان کُلُّ یَوم عاشوراست
مباد گفته شود عاشقان رها کردند
تمام روضه ی تان را شنیده ام اما
چه شد بجای کفن فکر بوریا کردند؟
به جان حضرت زینب گمان کنم امشب
نصیب جمع محبان غم و بلا کردند
رسید ماه محرم زمان درد و بلا
گروهی از همه جا قصد کربلا کردند
اصغر چرمی
نـــام تو زيــنـت دلهـاست ابـــاعـبـدالله
بـرتـريـن واژه ي دنـياست ابـــاعـبـدالله
ذكر هـر عاشق دلسوخته ثارالله است
مــوج طــوفـانيِ دريـاست ابـــاعـبـدالله
زائــــران حــرمــت زائـــر عـرش حـقّـنـد
كــربــلا عـرش مُعلّاسـت ابـــاعـبـدالله
مــن گِـــداي حــرم كــرببلايـت هستم
روزي ام دست تو آقاست ابــاعـبـدالله
شب جمعه حرمت شور عجيبي بر پاست
زائــرت حـضـرت زهـراسـت ابـــاعـبـدالله
چشم ما در حرمت اشك فشاني كرده
عـاشـق نسل طَـهوراست ابـــاعـبـدالله
زخم گل كرده به سينه كه شما مي گويي
روضـه ي اكـبـر لـيلاست ابـــاعـبـدالله
بــاز در جمع محبـان تو آقاي بـهـشـت
شـور با حرولـه بر پاست ابـــاعـبـدالله
حافظ مرقد زيـبـاي دو بانـوي دمـشـق
بـيـرق حضــرت سقاست ابـــاعـبـدالله
مـادرت كرد تماشا وُ تِنت ريخت به هم
قتلگـه محشر كبرِي ست ابـــاعـبـدالله
شمر با چكمه به روي بدنـت آمده بـود
شاهدش زينب كبري ست ابـــاعبدالله
بــارهـا در حرمـت بـيـن مُـحـبـان گـفتم
كــربــلا مـركـز دنيــاسـت ابـــاعـبـدالله
به اَبي اَنتَ وَ اُمّي همه ي حرف من است
سـنـدش نـوكـري مـاسـت ابـــاعبدالله
اصغر چرمي