شعر عاشورایی


سیده تکتم حسینی

نشسته برف پیری روی مویت  دلم می خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد،  پــدر پاییـــــز تقصیـــری ندارد
نمی خواهم که در این فصل غربت دل پرمهــرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی سرپناهم، سیاه است آسمان بختگاهم
برای برگ های زرد عمـــــرم بگـــو جنگل حنــابندان بگیــــرد

پدر اندوه در دلهــا زیاد است سرِ راه تو مشکل ها زیاد است
بگو کی می رسد از راه آن روز که بر ما زندگــی آسان بگیرد

خدا قوت.. نباشی خسته ای ماه  از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف ِ افتـــاده در چاه  تقاصت را از ایــن زندان بگیرد..

خدا را شکــــر اگر امروز غـــــم هست
حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من امکان ندارد  دل سادات در ایــران بگیرد

شعر شهادت حضرت رقيه س


بابا نگاه پر شررم درد می کند

قلب حزین و شعله ورم درد می کند

از بس برای دیدن تو گریه کرده ام

چشمان خیس وپلک ترم درد می کند

از بعد نیزه رفتن راس عمو ببین

سر تا به پای اهل حرم درد می کند

آهسته بوسه گیرم از آن جای خیزران

دانم لبانت ای پدرم درد می کند 

از کوچه های سنگی کوفه زمن مپرس

آخر هنوز بال و پرم درد میکند

با هر نوازشی که زباد صبا رسد

این دسته موی مختصرم درد میکند

ناقه بلند بود و نگویم چه شد ولی...

چون فاطمه پدر، کمرم درد می کند

 بابا ببین شبیه زنی سالخورده ام

دستم، تنم، سرم، جگرم درد می کند

 مدیون عمه ام که نفس می کشم هنوز

جسم کبود همسفرم درد می کند

 هر جا که گوشواره ببینم از این به بعد

زخمی دوباره در نظرم درد می کند

هاشم طوسی(مسلم)

شعر محرم


عارفان درس وفا از اصغرت آموختند

چشم خود بر دست ناز كودكانت دوختند

مجتهد هاي زمان ما ميان درس فقه

ذكر اطفال تو را كردند و با هم سوختند

اصغر چرمي



شعر شهادت حضرت رقيه س


ای دشمن بی شرم من بابا ندارم

در بین صحرا مانده ام ماوا ندارم

زخمی شدم از بس که در صحرا دویدم

مجروح و زخمی مانده دیگر پا ندارم

دیروز بر دوش عمویم بودم اما

امروز جز خار مغيلان جا ندارم

سیلی زدی با بغض مانده از سقیفه

محکم بزن چون دیده ی بینا ندارم

چشمم پر از خون شد گمانم ای پدر جان

من فرق با افراد نابینا ندارم

گفتم به عمه کاش می شد گیسوانم

می بافتی نزد پدر ، اما ندارم

از بس ملامتهای شامی را شنیدم

جايي براي حرف بي پروا ندارم

تا گیسوانم را بدست باد دادم

گفتم خدا را شکر دیگر نا ندارم

با عمه ام گفتم دعا کن بر وفاتم

از بی کسی خسته شدم بابا ندارم

گوشم شده پاره ز سنگینی سیلی

در فاطمه بودن ببین همتا ندارم

شیرین زبانی کار هر روز رقیه است

بابا ببین مثل گذشته تا ندارم

چشم کنیزی دوخت بر ما مرد شامی

بابا دگر راهی بجز افشا ندارم

با ضربه هایی که عدو بر پیکرم زد

فرقی دگر با مادرت زهرا ندارم

چشمان پر خون شما خیره به من شد

من را ببر بابا که دیگر پا ندارم

اصغر چرمی


شعر شهادت حضرت رقيه س


گرچه بشنیدم ولی هرگز نمی شد باورم

روضه ای که سالها سوزانده چشمان ترم

این که شیخی بی حیا فریاد می زد یا امیر

با اجازه دختر شیرین زبان را می برم

اصغر چرمی

شعر اسارت اهل بيت ع


ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو

خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم...خداحافظت عمو!

محمدمهدي سيار

شعر شهادت حضرت رقيه س


بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت

آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت

بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود

تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت

عمه صدا می زد همه بیرون بیایید

جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت

بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟

مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت

چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...

بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت

موهای من بابا یکی هست و یکی نیست

ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت

هم گوشواره هم النگوی مرا برد

میخواست معجر را برد موی مرا برد

با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟

تو هم که جای سالمی در سر نداری!

این موی آشفته چرا شانه نخورده؟

بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟

مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی

اما تو مَردی و غم معجر نداری

قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت

بنشین به زانویم اگر منبر نداری

هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی

بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟

داودرحيمي

شعر شهادت حضرت رقيه س


نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و حق حق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

 

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

 

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

 

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

 

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش را بست

دید نیلوفر است با دستش

زخم های شکفته اش را بست

 

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

 

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دست ها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

 

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

 

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفینش

فقط از ترس نیزه داران بود

 

می کشید از میان آبله ها

خار ها را یکی یکی آرام

یادش افتادشکوه هایش را

پیش بابا یواشکی آرام

حسن لطفي

شعر شهادت حضرت رقيه س


دیگر افتاده ز پا  فاطمه ی لشکر تو

رو به قبله شده از دوری تو دختر تو

آن قدر ناله زدم از تهِ دل ای بابا

تا شبی جانبِ ویرانه بیاید سر تو

نگرانم ! نکند عمه زمین گیر شود ؟

زنده ام تا که نمیرد ز غمم خواهر تو

کاش این آخر عمری بشود روزی من

تا که بوسه بزنم روی رگ حنجر تو

دارم از این همه مظلومی تو می میرم

من شنیدم که ندارد کفنی پیکر تو

زیر پا رفت پَرَم تازه پدر فهمیدم

ته گودال چه دیدی و چه آمد سر تو

ساربان گوشه ی بازار نشسته هر روز

می زند چانه سَرِ قیمت انگشتر تو

محمدحسين رحيميان

شعر شهادت حضرت رقيه س


از خیمه ها دور از تمنای نگاهم

آن روز رفتی و دلم پشت سرت ماند

بیچاره لب هایم به دنبال لب تو

در حسرت آن بوسه های آخرت ماند

 

بوسیدن لب های من ، وقتی نمی برد

حق دارم از دست لبت دلگیر باشم

وقتی به دنبال سرت آواره هستم

باید اسیر این همه زنجیر باشم

 

یادش به خیر آن روزهای در مدینه

دو گوشواره داشتم حالا ندارم

رنگ كبودم مال دختر بودنم نیست

من مشكلم این جاست كه بابا ندارم

 

از شدت افتادنم از روی ناقه

دیگر برایم ای پدر پهلو نمانده

گیرم برایم چند معجر هم بیارند

من كه دگر روی سرم گیسو نمانده

 

از كربلا تا كوفه، كوفه تا به این جا

در تاول پایم هزاران خار می رفت

بابا نبودی تا ببینی دختر تو

با چه لباسی كوچه و بازار می رفت

 

دیدم كه عمه آستین روی سرش بود

از گیسوی بی معجرم چیزی نگفتم

وقتی كه از گیسو بلندم می نمودند

از سوزش موی سرم چیزی نگفتم

استادلطيفيان

شعر شهادت حضرت رقيه س


گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر

گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر

در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها

هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر

هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار

آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر

هر چه کمتر گریه کردم هرچه کمتر گم شدم

هی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر

من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه

ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر

بعد از آن روزی که من از قافله جا ماندم

عمه  دقت می کند هر شب به مویم بیشتر

مهدي رحيمي

شعر شهادت حضرت رقيه س


عمه جان مثل پدر بود، خیالت راحت

پشت ما وقت خطر بود، خیالت راحت

خطبه می خواند به جان همه آتش می زد

عمه ام اهل شرر بود، خیالت راحت

یک تنه حیدر و عباس و علی اکبر بود

غیرت الله دگر بود، خیالت راحت

زندگی همه را قامت او داد نجات

همه جا عمه سپر بود، خیالت راحت

مجلس روضه ما لحظه ای تعطیل نشد

چایی روضه ما دیده تر بود، خیالت راحت

در خرابه خبری نیست ز نان و نمکی

شام ما خون جگر بود، خیالت راحت

جای معجر وسط کوچه ی نامحرم ها

آستین پاره به سر بود، خیالت راحت

حسين ايزدي

شعر شهادت حضرت رقيه س


خاکی تمام چادر او ... مثل زهرا

گشته سفید و سوخته مو ... مثل زهرا

با هر نفس کل تنش پر می شد از درد

دستی به سر، دستی به پهلو ... مثل زهرا

سیلی تمام صورت او را بهم زد

پاره شده گوش و دو ابرو ... مثل زهرا

باید کسی دست تو را حتما بگیرد ...

دیگر دو چشمت گشته کم سو ... مثل زهرا

سیلی به جرم عشق حیدر می خورد او

افتاده گیر مرد بد خو ... مثل زهرا

حسين ايزدي

شعر شهادت حضرت رقيه س


وه که امشب دامن جانان به دست آورده ام

دامنش را در شب هجران به دست آورده ام

آنچه می جستم به دشت و کوه و صحرا روزها

نیمه شب در گوشۀ ویران به دست آورده ام

گرچه طفلم دل زدم مردانه بر دریای غم

 عاقبت این گوهر تابان به دست آورده ام

کلبۀ ویران کجا و موکب بابم حسین

 دولت وصلش عجب آسان به دست آورده ام

دست از جان شسته ام با دیدن روی پدر

 جان چه باشد، زآنکه به از جان به دست آورده ام

آنچه را دیگر نمی گشتی میّسر بهر ما

 من به سوز سینه نالان به دست آورده ام

تا گرفتم افتخار خدمت آل علی

ای "مؤید" این همه عنوان به دست آورده ام

هر زمان بخشند لطف دیگری بر طبع من

 چون رضای خاطر ایشان به دست آورده ام

سيدرضا مؤيد

شعر شهادت حضرت رقيه س


مرا دشمن به قصد کُشت می زد

به جسم کوچک من مُشت می زد

هرآن گه پایم از ره خسته می شد

مرا با نیزه ای از پُشت می زد

***

توئی ماه من و من چون ستاره

غمم گشته پدرجان بی شماره

اگر روی کبودم را تو دیدی

مکن دیگر نظر بر گوش پاره

***

بیا بشنو پدرجان صحبتم را

غم تو بُرده از کف طاقتم را

دو چشم خویش را یک لحظه وا کن

ببین سیلی چه کرده صورتم را

سيدهاشم وفائي

شعر شهادت حضرت رقيه س

رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی

من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور

من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی

در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم های خسته ی من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خسته ی من

ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره

من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی

سيدمحمدجوادشرافت

شعر شهادت حضرت رقيه س


ای دشمن بی شرم من بابا ندارم

در بین صحرا مانده ام ماوا ندارم

زخمی شدم از بس که در صحرا دویدم

مجروح و زخمی مانده دیگر پا ندارم

دیروز بر دوش عمویم بودم اما

امروز جز خار مغيلان جا ندارم

سیلی زدی با بغض مانده از سقیفه

محکم بزن چون دیده ی بینا ندارم

چشمم پر از خون شد گمانم ای پدر جان

من فرق با افراد نابینا ندارم

گفتم به عمه کاش می شد گیسوانم

می بافتی نزد پدر ، اما ندارم

از بس ملامتهای شامی را شنیدم

جايي براي حرف بي پروا ندارم

تا گیسوانم را بدست باد دادم

گفتم خدا را شکر دیگر نا ندارم

با عمه ام گفتم دعا کن بر وفاتم

از بی کسی خسته شدم بابا ندارم

گوشم شده پاره ز سنگینی سیلی

در فاطمه بودن ببین همتا ندارم

شیرین زبانی کار هر روز رقیه است

بابا ببین مثل گذشته تا ندارم

چشم کنیزی دوخت بر ما مرد شامی

بابا دگر راهی بجز افشا ندارم

با ضربه هایی که عدو بر پیکرم زد

فرقی دگر با مادرت زهرا ندارم

چشمان پر خون شما خیره به من شد

من را ببر بابا که دیگر پا ندارم

اصغر چرمی


روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها


گرچه بشنیدم ولی هرگز نمی شد باورم

روضه ای که سالها سوزانده چشمان ترم

این که شیخی بی حیا فریاد می زد یا امیر

با اجازه دختر شیرین زبان را می برم

اصغر چرمی

شعر شهادت حضرت رقيه س

ز بعد هجر تو دیگر ز زندگی سیرم

ببین به چشم پر از خون که من زمین گیرم

به جان عمه ی از غم خمیده ام سوگند

اگر که دیر بیایی خرابه می میرم

تمام اهل خرابه به خویش می گویند

برای دیدن بابا بهانه می گیرم

از آن زمان که فتادم به ضربه ای از پا

به عمه گفته ام ای وای دست و پا گیرم

شنیده ام که پدر قصد دیدنم دارد

گمان کنم خبرش کرده اند دلگیرم

سه سال زندگیم شد شبیه سیصد سال

گواه حرف من است ماجرای تغییرم

صدای صوت پدر مانده در دل تنگم

همان که از غم او دیگر از جهان سیرم

از آن دمی که به روی عمو نظر کردم

میان قلب من است بانگ صوت تکبیرم

ز خواب خوش که پریدم به عمه ام گفتم

گمان کنم که وصال است شرح تعبیرم

میان کوچه و بازار ناسزا می گفت

همان حرامی ملعون که کرد تکفیرم

هنوز مانده ام از این که با چه جرمی او

به کنج خانه ی مخروبه کرده زنجیرم

مگر نه این که بُوَد جد من نبی الله؟

منم نشانه ی قرآن منم که تطهیرم

کجاست ساقی عطشان لشگر بابا؟

ببیندم که چگونه به موج تحقیرم

چه گویم از غم هجران طفل شش ماهه

که بغض تشنگی او شده گلو گیرم

بپرس ای پدر از شامیان بی انصاف

بجز محبت زهرا چه بوده تقصیرم

به قد خم شده و رنگ زرد من پیداست

شهادت است در این خرابه تقدیرم

اصغر چرمي

شعر شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها


ز بعد هجر تو دیگر ز زندگی سیرم

ببین به چشم پر از خون که من زمین گیرم

به جان عمه ی از غم خمیده ام سوگند

اگر که دیر بیایی خرابه می میرم

تمام اهل خرابه به خویش می گویند

برای دیدن بابا بهانه می گیرم

از آن زمان که فتادم به ضربه ای از پا

به عمه گفته ام ای وای دست و پا گیرم

شنیده ام که پدر قصد دیدنم دارد

گمان کنم خبرش کرده اند دلگیرم

سه سال زندگیم شد شبیه سیصد سال

گواه حرف من است ماجرای تغییرم

صدای صوت پدر مانده در دل تنگم

همان که از غم او دیگر از جهان سیرم

از آن دمی که به روی عمو نظر کردم

میان قلب من است بانگ صوت تکبیرم

ز خواب خوش که پریدم به عمه ام گفتم

گمان کنم که وصال است شرح تعبیرم

میان کوچه و بازار ناسزا می گفت

همان حرامی ملعون که کرد تکفیرم

هنوز مانده ام از این که با چه جرمی او

به کنج خانه ی مخروبه کرده زنجیرم

مگر نه این که بُوَد جد من نبی الله؟

منم نشانه ی قرآن منم که تطهیرم

کجاست ساقی عطشان لشگر بابا؟

ببیندم که چگونه به موج تحقیرم

چه گویم از غم هجران طفل شش ماهه

که بغض تشنگی او شده گلو گیرم

بپرس ای پدر از شامیان بی انصاف

بجز محبت زهرا چه بوده تقصیرم

به قد خم شده و رنگ زرد من پیداست

شهادت است در این خرابه تقدیرم

اصغر چرمی