شعر شب قدر

چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران

چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران

چه شبى كه تا سحرگاه، ز فرشتگان «الله»

بركات آسمانى، برسد به جان نثاران

شب انس و آشنایى است، شب عاشقان مهدى است

شب وصل هر جدایى است، شب اشك رازداران

شب تشنگان دیدار، شب دیدگان بیدار

شب سینه هاى سوزان، شب سوز سوگواران

شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گریان

شب بندگان خالص، شب راز رستگاران

شب توبه و انابت، شب صدق و معنویت

شب گریه و مناجات، شب شور و شوق یاران

شب نغمه هاى یاربّ، شب ذكر «توبه» بر لب

شب گوش دل سپردن، به سرود جویباران

چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتیم

كه مگر نسیم لطفى، بوَزَد در این بهاران

چه خوش است یا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى

ز كرم كنى نگاهى به جمیع شرمساران

تو خدایى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان

گنه از غلام مسكین، كرم از بزرگواران

تو انیس خلوت دل، تو پناه قلب خسته

تو طبیب چاره سازى، تو كریم روزگاران

دل دردمند ما را، تو شفایى و تو درمان

به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران

به خدائیت خدایا، به مقام اولیایت

به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران

شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدایا

ز فروغ خود بتابان، به دل امیدواران

جوادمحدثي

 

شعر شب قدر

منو مشغول خودت کن بزار درگیر تو باشم

واسه منهم سفره بنداز که نمک گیر تو باشم

تا زیر چشمات بمونم زیر تدبیر تو باشم

دیونم کن دیونم کن که به زنجیر تو باشم

ای خدایا شب قدره من پیشت قدری ندارم

اومدم تا سر به روی دامن عفوت بزارم

منو درگیر خودت کن که فقط مال تو باشم

منو راهی سفر کن که به دنبال تو باشم

من بی چیز و بخر تا جزو اموال تو باشم

حال خوبی نصیبم کن پی احوال تو باشم

من می خوام مال تو باشم سندم رو بزن امضا

حلقه ای توی گوشم کن من بشم نوکر زهرا

تو قفس در به درم من زخمیه بال و پر من

گناهام رو می بینی که چی آورده به سر من

چونکه یک عالمه غفلت پر شده دور و بر من

توی تاریکی و ظلمت کوخدایا سحر من

سحر من یه نگاهت یه نگاه آسمونی

تا منم سفره نشین شم کنارت تو میهمونی

روسیاهم مثل شب ها مثل شب های جدایی

مثل تاریکی شب ها که نداره روشنایی

آسمون تا منو دید گفت: چقده دور از خدایی

بعیده که روسفید شی بعیده به چشم بیایی

تنها یک راه جلو پاته اونم از لطف خداته

اون راهم راه حسینه سفر کرببلاته

سفر کرببلایی دو تا بال گریه می خواد

پا توی روضه گذاشتن شور و حال گریه می خواد

پا توی مقتل نزاری که مجال گریه می خواد

سر روی نیزه یار قیل و قال گریه می خواد

مشک خالی ابالفضل چشم به راه گریه هاته

دو تا دستای ابالفضل نگاه کن که جلو پاته

شاید آقا واسطه شه شاید آقا بپذیره

به دو تادست ابالفضل دستتو امشب بگیره

آخه دستای این آقا تو کرامت بی نظیره

حرم چشماش قشنگه صحن چشماش دلپذیره

خوش به حال من بی کس که یک کس مثل تو دارم

جای مشک تو می خوام من همیشه گریه بیارم

رحمان نوازني

 

شعر شب قدر


الهی سائلی پشت در آمد

فقیر آمد  فقیرِ حیدر آمد

باذن الله  تا در می زنم من

دم از آقام حیدر می زنم من

علی مشکل گشای هر غم ما

علی در اصل اسم اعظم ما

علی آئینۀ ذات و صفات است

بَدَل گردان لوح سیئات است

علی با سائلانت همنشین است

علی با بی کَسان یار و معین است

صدایت می زنم یا حیِّ سرمد

بنام حیدر و نام محمد

شب تقدیر چون با نور آیم

تو گویی سوی کوه طور آیم

شب قدر تو چون بی نور باشم

من از آل پیمبر دور باشم

اگر با روسیاهی تمامم

رسد پرونده ام دست امامم

چه حالی می شود آقای خوبم

اَلا ای ربِ غفار الذّنوبم

اگر امشب مقدر شد بمیرم

چه خاکی بر سرم باید بریزم

به خاک کربلا سوگند یا رب

به احوال صبور قلب زینب

به حق مجتبی نور دو عینش

به گودال پر از خون حسینش

به اشک چشم بارانیِ عباس

به قلب پاک و نورانی عباس

به محراب علی و سجده گاهش

که در وقت سحر شد قتلگاهش

بحق کوثر قرآن الهی

به این پروندۀ ما کن نگاهی

مبادا آبروی ما بریزد

که اشک مهدی زهرا بریزد

به یک العفو درد ما دوا کن

بیا و خاک ما را کربلا کن

که شاید پاک قرآن سر بگیرم

پس از آن یار را در بر بگیرم

الهی دوست راضی گردد از ما

به لطفت بعد از این یاریم او را

ندای یا لثاراتش چو آید

نگاه تازه ای بر ما نماید

اگر مهدی قیامش راه افتد

بسیج انتقامش راه افتد

قیام کوچه را امداد سازیم

در و دیوار را آباد سازیم

اگر آلوده دامن پاک گردد

به زیر پای اکبر خاک گردد

محمودژوليده

 

شعر شب قدر

در شب قدر دلم با غزلی هم دم شد

بین ما فاصله ها واژه به واژه کم شد

بیت هایم همه قرآنْ روی سر آوردند

چارده مرتبه... آن گاه دلم مَحرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم

بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت

گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعد هم پشت همان پنجرهٔ رویایی

چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق

گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:

به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد

آن قدر دور حرم سینه زدم تا دیدم

کعبه شش گوشه شد آن گاه دلم مَحرم شد

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم

تشنه ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد

از محمد به محمد که میسّر هم شد

من مسلمان شده ی  مذهب چشمی هستم

که در آن عاطفه با عشق و جنون توأم شد

سال ها پیر شدم در قفس آغوشت

شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروانِ دل من بس که خراسان رفته است

تار و پود غزلم جاده ی  ابریشم شد

سال ها شعر غریبانه در ابیات خودش

خون دل خورد که با دشمن خود هم دم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت

آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد...

سيدحميدرضابرقعي

 

شعر شهادت مولا علي و شب قدر

خود را به خواب می زنی ای بنده تا به كی

هی توبه پشتِ توبه، سرافكنده تا به كی

دنیا وفا نكرده، وفا هم نمی كند

با زرق و برقش از غم دل، كم نمی كند

از حوضِ نور، كی به رخت آب می زنی

كی دست رد به سینه ی این خواب می زنی

ای بنده جزء برای خدا بنده گی نكن

کج می روی،لجاجت و یک دنده گی نکن!

بنده در اوجِ فاجعه زانو نمی زند

غیر از خدایِ خود به كسی رو نمی زند

عقلت مگر به شاید و باید نمی رسد

بارِ كجت به منزل و مقصد نمی رسد

تیشه نزن به ریشه ی خود بنده ی خدا

بیراهه می روی، نشو شرمنده ی خدا

جای غمِ بهشت، غمِ پول می خوری

بیچاره ای كه مثل پدر گول می خوری

بیهوده هی برای دلت كیسه دوختی

باغ بهشت را به جوِ ری فروختی

ای ورشکسته، بیش تر از این ضرر نده

لحظه به لحظه عمر خودت را هدر نده

شب های قدر فرصت خوبیست؛ گریه كن

آیا زمان توبه ی تو نیست گریه کن

شب های قدر فرصت خوبیست؛ توبه كن

غیر از تو و خدا كه كسی نیست توبه کن

شب های قدر ناله بزن بی معطلی

دستم به دامنت، مددی مرتضی علی

شب های قدر اشك تو را كوثری كند

زهرا برای شیعه ی خود مادری كند

جا مانده ای ز قافله، هیهات، گریه کن

امشب برای عمه ی سادات گریه كن

شاید خدا به حالِ خرابت نظاره كرد

پرونده ی سیاه تو را پاره پاره كرد

مانند سوزِ صبحِ مه آلود می رسد

وقتی نمانده است، اجل زود می رسد

باید بری ! به فكرِ حساب و كتاب باش

فكر فشارِ قبر و سؤال و جواب باش

شب های قبر، تیره تر از كرده های توست

مهتاب روشنش سفر كربلای توست

بی نور عشق، قبر تو دلگیر می شود

امشب بگیر تذكره را، دیر می شود

ای تشنه لب، ز دست سبو آب را بگیر

امشب به گریه دامن ارباب را بگیر

وحيدقاسمي

 

شعر شهادت اميرالمومنين ع

کی می‌شود شبیهِ تو پیدا؟ علی علی

بعد از تو خاک بر سر دنیا، علی علی

عالی‌ مقامِ عالمِ بالا، علی علی

والا علوِّ عالیِ اعلی، علی علی

دستِ حق و زبانِ حق و چشمِ حق، به‌حق

آیینۀ خدای تعالی، علی علی

نامت دوای درد و کلامت شفای دل

استادِ ذو فنونِ مسیحا، علی علی

گاهی شریکِ دردِ تو عیسا، علی علی

گاهی عصای دستِ تو موسا، علی علی

با ذوالفقار ـ تیغِ ستم‌سوزِ «لا» ـ به کف

تنزیه‌کارِ ساحتِ «الّا»، علی علی

شاهینِ تیز بینِ ترازوی خیر و شر

فرمانروای محشرِ كبری، علی علی

پیرِ خرد بدایه به نامِ تو کرد و گفت:

حقِّ مبرهن است همانا علی، علی

آموزگارِ عشق گریبان درید و گفت:

دردا و حسرتا و دریغا علی، علی

شیخان و زاهدان و فقیهان و مفتیان

حق حق علی علی، یا مولا علی علی

رندان و لولیان و فقیران و صوفیان

هو هو علی علی، یا هو یا علی علی

«وردِ زبانِ اهل زمانا، علی علی

یکتای روزگار و یگانا، علی علی»

اوج و فرودِ نغمۀ نصرت علی، علی

ریحان و روحِ خطِ معلّا علی، علی

یک‌ شمّه از کلامِ تو شد چشمه، موج موج

یک‌ چشمه از سکوتِ تو دریا، علی علی

هر بت که سجده بردمش، آخر خدا شکست

حدّ تو نیست یک صنم اینجا، علی علی

دنیا هنوز نام تو را می‌بَرد مدام

دنیا هنوز محو تماشا: علی، علی

دنیا هنوز تشنۀ شمشیرِ عدلِ توست

آن تلخ‌ترْ شرابِ گوارا، علی علی

دیگر علی ندید به خود خاک و، دید اگر

پیش از تو بود حضرت زهرا علی، علی

یک‌چند بود حضرت زهرا انیس تو

یک‌عمر... آه، تنها تنها علی علی

دستِ عقیل سوخت که گویند دشمنان

«با دوست هم نکرد مدارا علی»، علی

گفتیم «در نمازش...» گفتند «در نماز؟

او هم نماز می‌خواند آیا؟ علی؟ علی؟»

حق ـ محضِ حق ـ و این‌همه باطل؟ خدا، خدا

هَمج‌الرعاع و این‌همه غوغا؟ علی، علی

یاران و زهرِ غَدر، شیاطین و تیغِ کین

ای زخم‌خورده از همۀ ما، علی علی

بیراهه است و ظلمت، بیراهه است و ظلم

بانگی بزن به خیل رعایا، علی علی

ما مانده‌ایم و معرکه، ما مانده‌ایم و تیغ

ما مانده‌ایم و صف به صف اعدا، علی علی

ای خطِ نورِ لم‌یزلی، تا ابد بتاب

دیروز را بریز به فردا، علی علی

من با زبان خاک چگونه بخوانمت؟

بالانشینِ عالمِ بالا، علی علی

دنیای بی‌تو تودۀ خاکی‌‌ست بی‌خدا

بعد از تو خاک بر سرِ دنیا، علی علی

تنها، غریب، تنها، حتی میانِ ما

حتی در این مراسمِ احیا، علی علی...

اميدمهدي نژاد

 

شعر شهادت حضرت علي ع

تو به ماه رمضان ماه منی یا حیدر

نور افطار و سحر گاه منی یا حیدر

زادگاهت حرم و قتلگهت محراب است

تو همان قبلۀ دلخواه منی یا حیدر

ولي الله كلامي زنجاني

شعر شهادت حضرت علي ع

کعبه دل پهناورت را می شناسد

این خانه عطر مادرت را می شناسد

شق القمر یعنی تو و ابروی خونین

محراب عمق باورت را می شناسد

هرچند نیلی مانده سیلی بر تن گل

کوچه غرور همسرت را می شناسد

سنگ وکفن، تابوت و تیر، آه از دلت آه

تاریخ زخم حنجرت را می شناسد

از سنگ های نینوا خون می تراود

شش گوشه های پیکرت را می شناسد

خورشید هر مغرب طلوعی سرخ دارد

یعنی حسین بی سرت را می شناسد

در خود فرات از تشنگی لبریز مانده است

تا حسرت ِ آب آورت را می شناسد

این ابرهای تا ابد آبستن از اشک

خون گریه های دخترت را می شناسد

پرواز کن کوفه پر از چنگال گرگ است

این آسمان بال و پرت را می شناسد

خاک از قدم های تو امشب می گریزد

مسجد نماز آخرت را می شناسد

میعادگاه عاشقان دلشکسته است

چاهی که چشمان ترت را می شناسد

مريم حقيقت

 

شعر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد

که هیچ نقشۀ شومی در آن کشیده نمی شد

چه می شد، آه خدایا، حصار حوصله ی شهر

به گرد این همه بی غیرتی تنیده نمی شد

نفاق خیمه نمی زد به دشت عادت مردم

و روح جاری نفرین در آن دمیده نمی شد

چه می شد، آه که طغیان کینه ورزی این شهر

برای فرق علی، تیغ زهر دیده نمی شد

درخت سبز عدالت، در آن سکوت مکدّر

برای صاعقه این گونه برگزیده نمی شد

و در مساحت آن اتفاق سرخ و مه آلود

صدای پای علی نیمه شب شنیده نمی شد

و آفریده شد این شهر، غرق یک غم مرموز

به جز فریب در این شهر اگرچه دیده نمی شد

ورق ورق همه تقویم شرم و بدنامی است

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد

پروانه نجاتي

شعر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان

لاله‌گون گشت ز خون روی دل‌آرای علی

می‌چکد اشک حسن بر رخ زیبای علی

مـرغ آمیـن بـه دعـای سحـرش پاسخ داد

از خداونـد همیـن بــود تمنـای علی

که گمان داشت که چون فاطمه تنها و غریب

در دل خـاک رود قـامت رعنای علی

جای یک ضربـۀ شمشیر به پیشانی داشت

جای صد زخم، عیان بود به اعضای علی

آسمـان شست مـه روی علـی را از خـون

عوض آن که نهد رو به کف پای علی

هرچه آب است اگر اشک شود باز کم است

در غم فاطمـه و ماتـم عظمای علی

صـورت شیرخـدا سرخ شد از خـون جبین

نیلگون گشت ز سیلی رخ زیبای علی

از جنـان فاطمه آیـد بـه بیابـان نجف

تا کند خون جبین پاک ز سیمای علی

نـخل‌هـا منتظـر بانـگ الهــی العفـو

چاه‌ها منتظر نالـۀ شب‌هـای علی

"میثم" از سوز درون گرید و خواهد ز خدا

ناله‌اش را برسانند به امضای علی

استادسازگار

 

شعر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان

ای شب امشب چه صفایی داری

تا سحر حال و هوایی داری

دامنت فیض حضور است همه

سینه‌ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا

نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشک

دامنت آمده لبریز ز اشک

خون دل میوۀ نخلستانت

زخم دل گشته گل بستانت

نخل‌ها را به فلک دست دعا

اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلی

همه مشتاق مناجات علی

علی آن شعله که در تاب شده

همه شب سوخته و آب شده

آه یک عمر نهان در سینه

شسته از خون جگر آیینه

شهریاری دل شب خانه به دوش

چهره پوشیده و در کوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده

تا سحر شام یتیمان برده

رهبر و سید و مولا و امیر

کند از لطف، تواضع به فقیر

ساکن خاک، ولی عرش عظیم

لرزه بر قامتش از اشک یتیم

در سماوات و زمین کارآگاه

همدم کودک و هم صحبت چاه

شهریاری همه در شهر، غریب

دردمندی به همه خلق طبیب

آفتابی بـه زمین زنـدانی

روزش از غصۀ شب ظلمانی

روح بخش همه و جان به لبش

نخل‌ها سوخته از اشک شبش

حق پیوسته ز حقش محروم

زخم‌ها بر جگرش برده هجوم

نیش‌ها بر جگرش آمده نوش

خنده‌اش بر لب و خرماش به دوش

کودکان مست صدای پایش

خوش‌تر از صوت پدر، آوایش

هر یتیمی دل شب هم سخنش

در بر او چو حسین و حسنش

ناشناسی که پدر خوانندش

چهره پوشیده که نشناسندش

چهره پوشیده ولی با روی باز

کشد از خیل یتیمانش ناز

ای چراغ سحر خسته دلان!

وی امید دل بشکسته دلان!

مرد ایثار و جهاد و سنگر

فاتح خندق و بدر و خیبر

زمزم رحمت حق چشم‌ترت

کوثر مسجدیان خون سرت

تو که خود «فُزتُ بِرَبِّ» گفتی

ز چه لب بستی و در خون خفتی

نخل‌ها شعلۀ آهند علی

چاه‌ها چشم به راهند علی

کوچه‌ها بی تو غریبند علی

چشم در راه حبیبند علی

فقرا چشم به راهت هستند

نخل‌ها شعلۀ آهت هستند

حیف لب بستی و خاموش شدی

شمع بودی و فراموش شدی

بیشتر از عدد هر چه که هست

به تو تا روز جزا ظلم شده است

گر چه بر خلق، مُعینی، مولا

همچنان خانه نشینی مولا 

استادسازگار

 

شعر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان

به خون شستند نامردان رخ مرد دو عالم را

به پا کردند در ماه خدا شور محرّم را

سیه کردند از دود ستم رخسارۀ گردون

در افکندند از پا قامت عدل مجسّم را

ندا برخاست کز ختم رسل کشتند در سجده

وصیّ و جانشین و یاور و داماد و بن عم را

به مزد آن همه احسان و لطف و مهربانی ها

به محراب دعا کشتند آن مظلوم عالم را

مروّت بین فتوّت بین عنایت بین کرامت بین

تفقّد می کند با روی خونین ابن ملجم را

بپوش ای آسمان بر پیکر خود جامۀ ماتم

که زینب در بغل بگرفته امشب زانوی غم را

ز اشک سرخ و رنگ زرد و رخت نیلگون از غم

چه رنگین کرده اند امشب یتیمان سفرۀّ هم را

به خرما نیست حاجت محفل اطفال را دیگر

که نقل مجلس خود کرده اند اشک دمادم را

بغیر از یا علی ذکری ندارد بر زبان هرگز

سر دار غمش گر دست و پا بُرند میثم را

استادسازگار

 

شعر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان

رمضان بود و شب نوزدهم

ام كلثوم كنار پدرش

سفره گسترده به افطار على

شیر و نان و نمك آورد برش

میهمان، مظهر عدل و تقوى

میزبان، دختر نیكو سیرش

على آن مرد مناجات و نماز

چونكه افتاد به آن ها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد

ریخت زان منظره اشك از بصرش

گفت: در سفره من كى دیدى

دو خورش، یا كه از آن بیشترش

نمك و شیر، یكى را برگیر

بنه از بهر پدر، آن دگرش

شیر حق، عاقبت از شیر گذشت

كه بشد نان و نمك، ماحضرش

حیدر از شوق شهادت، بیدار

در نظر وعدۀ پیغامبرش

كه شب نوزدهم، از رمضان

رسد از باغ شهادت، ثمرش

بى قرار و نگران بود على

چون مسافر كه به آخر سفرش

گاه از خانه برون می آمد

تا كى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق، نظر می فرمود

به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذبۀ معراج نماز

بیخود از خویش و جهان زیر پرش

چه خبر داشت خدایا آن شب

كه على در هیجان از خبرش

ام كلثوم غمین و نگران

كاین شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آمادۀ رفتن حیدر

مضطرب دختر خونین جگرش

چون كه از خانه برون می آمد

چفت در، بند گشود از كمرش

كه مرو یا على از خانه برون

تا سحر بگذرد و این خطرش

على آن روح مناجات و نماز

شرح قرآن سخن چون شكرش

گفت با خود كه كمر محكم كن

بهر مردن كه عیان شد اثرش

تا كه نزدیك بشد صبح وصال

مسجد كوفه بشد باز درش

على آن بندۀ تسلیم خدا

صاحب الامر قضا و قدرش

كعبه زادى كه خدا دعوت كرد

بار دیگر به سراى دگرش

چون كه جا در بر محراب گرفت

من چه گویم كه چه آمد بسرش

كوفه لرزید ز تكبیر على

ناله برخاست ز سنگ و شجرش

فلك افشاند به سر، خاك عزا

چرخ، وا ماند ز سیر و گذرش

آه از آن دم كه على غرقِ به خون

بود بر دوش شبیر و شبرش

آه از آن دم كه "حسانا" زینب

چشمش افتاد به فرق پدرش

استادحبيب الله چايچيان 

 

شعر شهادت حضرت علي ع

فلک امشب نسیمی سرد دارد

زمین از غصه رنگ زرد دارد

بیا ای دل بنالیم و بگرییم

هوای کوفه بوی درد دارد

***

خدایا این جماعت خودپرستند

به روی دین و قرآن دیده بستند

پس از بشکستن پهلوی زهرا

سر مظلوم عالم را شکستند

***

ز خون محراب را گلپوش کردند

جهان را با غمی همدوش کردند

چه تاریک است دل ها ای دریغا

چراغ عشق را خاموش کردند

سيدهاشم وفائي

 

شعر شهادت حضرت علي ع

تو را در سورۀ توحید دیدم

فراز قلۀ تجرید دیدم

عرق بر چهره غلطان بیل در دست

میان تابش خورشید دیدم

تو سجده کردی و صدها ملک را

به حال سجده در تقلید دیدم

پس از تو سر نهادم در دل چاه

صدایت را که می نالید دیدم

تو را در خانۀ خاکسترینت

به شهر خویش در تبعید دیدم

فقط هنگام دفن جسم نیلی

تو را در بوتۀ تردید دیدم

استادرضاجعفري

 

شعرشهادت حضرت علي ع

امشب علی می بیند اشک دخترش را

در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید

خالی کنید ای عرشیان دور و برش را

روی لبش انّا الیه راجعون است

بر آسمان ها دوخته چشم ترش را

با رفتن بابا خدا می داند و بس

در خانه بی تابی قلب دخترش را

ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز

او قصد دارد که ببیند همسرش را

دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر

رنگ کبود صورت نیلوفرش را

حالا علی را سوی خانه می برندش

جبریل می گیرد کمی زیر پرش را

مسعوداصلاني

 

شعر شهادت اميرالمومنين ع

در شب بهت چشم عرش خدا

پدری مهمان دختر بود

مثل هر شب دوباره نان و نمك

وقت افطار سهم حیدر بود

 

در گلویی كه استخوان مانده

 بغض دلتنگیش ترك برداشت

با تماشای اشك و آه پدر

چقدر اضطراب دختر داشت

 

اضطراب زمان كودكیش

متولد شد از دو چشم ترش

در نگاهش تجسم مادر

 خیره مانده به رفتن پدرش

 

مرد بی فاطمه به روی لبش

 آیه های وداع می خواند

آسمان را نگاه می كند و

 درد او را كسی نمی داند

 

دلش از دست زندگی پر بود

 سمت مسجد روانه شد بابا

عزم خود جزم كرد و راه افتاد

زیر لب گفت آه یا زهرا

 

ناگهان آسمان به خود لرزید

 به سرش ضربه ای فرود آمد

صورتش روی جانماز افتاد

 مرتضی باز به سجود آمد

 

عاقبت همنشین دلتنگی

راحت از بغض بی كسی ها شد

استخوان سرش شكافی خورد

 زخم سربسته ی علی وا شد


وقت برگشت سمت خانه، علی

گریه می كرد و اشك غم می ریخت

خوب شد دستمال آوردند

 ورنه از زخم، سر به هم می ریخت

 

شانه ای كه بلند تر شده است

بار دیگر عصای درد شده

كوچه آن كوچه نیست و آه

 كودك آن كودك است و مرد شده

 

گوییا مجتبی غریبانه

 مادرش را به خانه برگرداند

دردهای مدینه را حس كرد

 زیر لب روضه ای ز مادر خواند

 

مرتضی خانه آمد و زینب

ناگهان دید زخم بابا را

به سرش زد كنار او افتاد

 تیره شد در نگاه او دنیا

 

تازه این سومین غم او بود

 مانده دلتنگی غم فردا

الأمان از غم برادرها

وای دل از غریب عاشورا

 

تشنه ای روی خاك افتاده

 تشنه ای را كه سر جدا كردند

بدنش را مقابل زینب

 با سر نیزه جا به جا كردند

 

كاكلش دست یك نفر افتاد

 زره اش دست یك كس دیگر   

نا نجیبان به جانش افتادند

 همه با تیغ و نیزه و خنجر

مسعوداصلاني

 

شعر شهادت حضرت علي ع

 

از سر شانه ی در حال نماز سحرش

چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش

او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا

آسمان است و رسیده است زمان سفرش

همه ی شصت و سه سالش به غریبی طی شد

می رود تا که خدایش نکند بیشترش

یاد شرمندگی از فاطمه می اندازد

به خداوند قسم دیدن چشمان ترش

ایستاده است کسی پشت در خانه ی او

جبرئیل آمده انگار به مسجد به برش

سحر نوزدهم خانه ی دختر برود

آنکه دلسوز ترین است برای پدرش

دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست

کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش

همه مبهوت و همه محو نمازش بودند

کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش

این طرف دست توسل به عبایش که بمان

آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش

استادلطيفيان

شعر شهادت اميرالمومنين ع

 

ای خواب به چشمی که نمی خفت بیا

 ای خندۀ غنچه ای که نشکفت بیا

 دیوار و در کوفه زبان شد که مرو

 امّا چه کنم فاطمه می گفت بیا

استادعلي انساني

 

شعر ميلاد امام حسن ع


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ


يـك كـودكِ نـاز و مَه جبين آمده است

مَحبوبُ قشنگُ دل نشين آمده است

در نـيـمه ي مـاهِ  رمـضــان مـاهِ خــدا

آيـيـنـه ي احـمـد بـه زمـين آمده است

اصغر چرمي