.شعر حضرت مسلم عليه السلام


تنها ترین شکسته دل این غروب شهر

آواره و پیاده و بی کس ترین منم

ازبس غریب مانده ام این جا که عاقبت

دادم دو طفل کوچک خود را به دشمنم


آن بیعتی که مرد و زن کوفه بسته اند

حتی به هفته ای نرسیده شکسته شد

دیروز از وفا همگی دست داده اند

امروز مسلمت ز جفا دست بست شد


کوچه به کوچه می روم و می زنم به سر

کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم

از شرم نام خواهرت ای خاک بر سرم

چون شمع آب می شوم وگریه می کنم


خانه به خانه گشته ام و باز دیده ام

هر سینه ای ز حیله و نیرنک پرشده

پیداست از بلندی دارا لعماره اش

هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده


در کارگاه تیر سه شعبه به هم رسید

لبخندهای حرمله با ناله های من

تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز

می لرزد از بزرگی آن دست و پای من


این جا هزار حرمله در انتظار توست

مولا برای آمدنت کم شتاب کن

رحمی به روز من نه، به روی رقیه کن

فکری به حال من نه ،به حال رباب کن


رحمی نمی کنند،عزیزم به هیچ کس

حتی به تشنه ای که فقط شیرخواره است

تو می رسی وعده سوغات مردمش

بهر جهاز دختر شان گوشواره است


این جا میا که آخر سر چشم می زنند

این چشم ها به قامت آب آورت حسین

این دستها که دیده ام ازکینه می برند

انگشت را به خاطر انگشترت، حسین


برگرد جان من که نبینی ز بام ها

أتش کشیده اند،سرو دست و شانه را

تأ أز فرأز نیزه نبینی كه می زنند

بر پیکر سه ساله تو تازیانه را


‏می ترسم از دمی که بیایند دختران

با گونه های زخمی و نیلوفری، میا

این شهر بی حیاست به جان سکینه ات

می ترسم از حکا یت انگشتری، میا


شعر حضرت مسلم عليه السلام


گو غیر کُشد زارم، من یار پسندیدم

زاری نکنم هرگز کآزار پسندیدم

مبهوت به هر سویم آواره به هر کویم

تا یوسف خود جویم بازار پسندیدم

هر کوچه که شد جایم بر غربت مولایم

رخسار غریبی بر دیوار پسندیدم

با من همه بستیزید آتش به سرم ریزید

او سوختنم خواهد من نار پسندیدم

مست نگه یارم دلباختۀ دارم

در دار غمش تنها من دار پسندیدم

آن دختر دلبندم این خون دو فرزندم

من در ره محبوبم ایثار پسندیدم

کوبید به سر سنگم سازید ز خون رنگم

من یار پسندیدم، من یار پسندیدم

زخمم به بدن نیکوست اینگونه پسند اوست

 یک بار که تیغ آمد صد بار پسندیدم

هر بیت تو را «میثم» بیتی بجنان بخشم

چون شیوه شعرت را بسیار پسندیدم

استاد سازگار

شعر حضرت مسلم عليه السلام


نقد جان بر کف و شرمنده ببازار تواَم

که بدین مایۀ ناچیز خریدار تواَم

سنگ ها از همه سو بر من آزاده زدند

به گناهی که در این شهر گرفتار تواَم

کو به کو دردل شب گردم و گریم تا صبح

همه خوابند و من سوخته بیدار تواَم

دست از دار جهان شسته بپای قدمت

جان به کف دارم و مشتاق سرِدار تواَم

گرچه آواره در این شهر یتیمان منند

یاد اطفال تو و عترت اطهار، تواَم

کام خشکیده ولی آب ننوشم هرگز

تشنه ام تشنه ولی تشنۀ دیدار تواَم

دُرّ دندان من از درج دهن ریخت چه غم؟

یا که چوب ستم و لعل گهربار، تواَم

پیش دشمن همه خندند ولی من گریم

چه کنم عاشق دلسوختۀ زار تواَم

تا دم مرگ به یاد تو لبم زمزمه داشت

همه دیدند که سرباز وفادار تواَم

«میثم» بی سر و پایم که اگر بپذیری

خار افتاده به خاک ره گلزار تواَم

استادسازگار

شعر حضرت مسلم عليه السلام


یاكریم غریب این شهرم

که جدا مانده ام ز لانۀ خود

کوچه گرد غریبم و راهم

ندهد هیچکس به خانۀ خود

 

سر دارالاماره ام اما

چشم هایم هنوز منتظر است

سر دارالاماره می بینم

کاروانی غریب در به در است

 

به سلامی که بر همه گفتم

کس جوابی نداد در این شهر

غیر طوعه کسی به دستانم

ظرف آبی نداد در این شهر

 

از دل دشت های تفتیده

حال و روزم ببین بیا برگرد

جان طفلانِ من به کوفه میا

جان ام البنین بیا برگرد

 

همه چشم انتظار تو اینجا

همه سر گرم تیر یا نیزه

همه مشتاق دیدنت اما

با کمان و سنان و با نیزه

 

پیر زن ها و پیر مردانش

شده مشغول خیزران سازی

کودکان جای مشق در هر روز

گرم بازی سنگ اندازی

 

بازی تازه ای شروع شده است

همه دنبال تیری از چوبند

به خیالی که نیزه می بینند

به نوک نیزه سنگ می کوبند


چه کنم تا نیاوری با خود

محمل و محرمان قافله را

که ز دارالاماره می شنوم

خنده های بلند حرمله را

 

یاس ها به جای خود اینجا

غنچه ای لاله رو نمی ماند

تیرهایش سه شعبه دارد وای

اثری از گلو نمی ماند

 

جان دلشوره های خواهرتان

کاروان را بگو که برگردد

فکر انگشترت امانم برد

ساربان را بگو که برگردد

 

کاش می شد ز محمل زینب

باد از پرده اش گذر نکند

کاش می شد به روی اهل حرم

چشم نامحرمی نظر نکند

 

کاش می شد کم از سر طفلان

نشود دست های سقایت

چشم هایش اگر نظر بخورد

وای بر دختران نوپایت

 

تشنه ام تشنه کام و می بینم

بعد من با لبت چه ها شده است

عاقبت کوفه میرسی اما

گیسوانت ز نی رها شده است

حسن لطفي

شعر شهادت حضرت مسلم علیه السلام


سفیر حضرت مولا  خدا نگهدارت

به کوفه شهر دورنگی کسی نشد یارت

تو با تمامی هستت شدی فدای حسین

تمام عالم هستی فدای ایثارت

به کف گرفته ای و داده ای تو جان خویش

به روی دارالاماره کشیده شد کارت

به را خُدعه و نیرنگ دست تو بستند

که آن حرامی ملعون نماید احضارت

به روضه ی تو نشستم کنار سفره ی حق

قسم به حضرت مسلم منم گرفتارت

به پای حضرت ارباب شد جدا سر تو

به خون کشیده شد آخر تمام رخسارت

عطش گرفته تمام وجود ناز تو را

تو تشنه کام غریبی شبیه سردارت

به خون پاک تو ای کشته ی فتاده به خون

تمام عالم امکان شده عزادارت

اصغر چرمی



شعر حضرت مسلم عليه السلام


تو اول شهید از تبار خلیلی

تو مولای ما مسلم ابن عقیلی

تو پیش از شهیدان، شهید حسینی

مراد خلایق، مرید حسینی

بزرگی ز خاک تو عزت گرفته

شهادت ز خون تو زینت گرفته

کرامت به پای تو صورت کشیده

امامت وجود تو را برگزیده

امام زمان، زائر تربت تو

همه کوچه‌ها شاهد غربت تو

سر نیزه‌ها مرهم زخم‌هایت

دل سنگ‌ها آب گشته برایت

الا چشم عرش خدا، جایگاهت

زنی داده در شهر کوفه پناهت

تنت پاره پاره، جبینت شکسته

دهانت پر از خون و دست تو بسته

بر آن پیکر رفته از تاب گریم

به دندان افتاده در آب گریم

تو در کوفه مهمانِ بهتر ز جانی

چرا زخمیِ تیغ و تیر و سنانی؟

چرا با تو دیگر زنان می‌ستیزند؟

چه‌کردی که آتش به فرقت بریزند؟

همه کوچه‌ها را به روی تو بستند

چرا فرق و پیشانی‌ات را شکستند؟

گرفتم تنت را به هر کوچه بردند

به بازار قصاب‌ها از چه بردند؟

که دیده است یک پیکر پاره پاره-

که آویزد آن را عدو بر قناره؟

شهید تماشاییِ بام کوفه

دلت تنگ‌تر گشته از شامِ کوفه

همه کوفیان عید قربان گرفتند

تو را سر ز تن، کام عطشان گرفتند

تن غرقه خون تو قربانی تو

عزادار تو طفل زندانی تو

خورَد آب، توحید از خون پاکت

سلام خدا بر تن چاک‌چاکت

استادسازگار

شعر شهادت حضرت مسلم علیه السلام

مسلم ای اولین فدایی عشق

ای تو تنها سفیر عشق حسین

غربت کوفه بود و جان تو که

میزبان شد به تیـر عشـق حسین

 

کوفه وقت ورود تو دیدم

خیل جمعیّتی شبیه " خم "

چون نمازت تمام شد آن شب

کو؟ کجا رفته اند پس مردم؟

 

گفته ام"خم"که کوفه شاید

از نهر آب حیات زنده شود

و برای من و تو و مردم

برگی از خاطرات زنده شود

 

کوفه وقت ورود یادت هست؟

میزبانان صف کشیده به راه

من فدای غریبی ات مـسلم

یک نفر نیست با تو چون همراه

 

من خبر دارم از دلت مسلـم

که برای حسین  می لرزد

" من و طفلان من فدا بشویم...

او نیاید به کوفه می ارزد "


هیچ گوشی دگر شنیدار

ناله ها و صدا و آه تو نیست

خانه ی طوعه هم ...خداحافظ

که دگر جای و سرپناه تو نیست

 

آنـقَــدَر دوستدار اربابـی

ذکر مـولا هـماره بر لب تو

تا به وقت شهادت آن بالا

روی دارالامـاره بر لب تو

 

از بهشت خدا تماشا کن

چند روز دگر از آن بالا

حکمت خون که ریخت در آب و...

تشنه ماندی درست چون مولا

 

این چه شهریست ؟ این چه رسمی هست؟

میـهمان را به روی دار کنند

سـر او را بریده بر در شهـر

بهر مـولا در انتظار کننـد

سیدمجتبی ربیع نتاج

شعر شهادت حضرت مسلم ع

هـزار بار گر از تن جدا شود سر من

بر آن سرم که بیفتد به پای رهبر من

به یک اشارۀ چشمت دل از کفم بردی

از آن زمان که به من شیر داد مادر من

مــرا عـزیز شمـردند مـردمِ کــوفه

که ریختند عوض لاله سنگ بر سر من

میـان ایـن همـه نامــرد غیـر پیرزنی

کسی نگشت در این شهر، یار و یاور من

ز اشک تا که نهد مرهمی بـه زخم تنم

هزار حیف که در کوفه نیست خواهر من

به جز دو طفل یتیمم، بـه دشت کرب و بلا

شهید تـوست دو رعنـا جـوان دیگر من

فـدای دختـرِ مظلـومۀ سـه سالـۀ تــو

میــانه اســرا داغ دیــده دختــر مـن

خدا گواست کـه هرگـز نگشت بـا کافـر

جسارتی که در این شهر شد به پیکر من

سلام من بـه تـو از این لبی که پاره شده

درود من بـه تـو از این بریده حنجر من

میـان خنـدۀ دشمـن ز دست رحمت تو

مـدال گـریه گـرفته است دیـدۀ تـر من

شهـادتین بــه لـب، نالۀ حسین حسین

بـه هـر نـفس شـده در ناله‌های آخر من

سروده‌های تو «میثم» شـرارِ آه من است

جـزای تـوست عنایـات حـیِّ داور مـن

استادسازگار

شعر شهادت حضرت مسلم ع

حضرت عشق سرِ دار سلامی دارم

از لبِ زخمِ ترك خورده پیامی دارم

خیلِ بیعت شكنان نوكرِ بی اجر شدند

همه با وعده ی یك كیسه ی جو زجر شدند

چند سالی است در این شهر وفا مُرده نیا

زخم این نیزه پرستان به تنم خورده نیا

از علی دیر زمانی است دلی پُر دارند

این چه شهری است همه حسرتِ چادر دارند

پیشۀ تازۀ این طایفه آهنگری است

قول دادند كه سوغاتیشان روسری است

باغِ سبزی كه نوشتند فقط نی زار است

سرِ من راهیِ شام و بدنم بر دار است

تا به خارج شدن از دینِ تو فتوا دادند

سنگ دل ها همه بر كُشتنِ تو پا دادند

علیرضا شریف

بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست

بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست

نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست

من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر

چشم بر راه توام بر سر ِ دروازه يِ شهر

یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند

یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند

بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند

سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند

زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه

امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه

تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد

تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد

پنجه ای سرزده با پیروهنم تمرین کرد

سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد

خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد

کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد

آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت

دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت

چوب آتش زده از دور و برم می انداخت

شاخه ي شعله ور و نخل سرم می انداخت

دست من بند زده، موی مرا می سوزاند

دستگرمی سر ِگیسوی مرا می سوزاند

وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد

آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد

بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد

آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد

به سرم آمده و باز همان خواهد شد

رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد

رسم این است که اوّل پر او می ریزند

بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند

بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند

نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند


حسن لطفي

بی کسی در غروب یعنی چه

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه

صف به صف نیت ِ جماعت را

بر نماز ِ امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

در حکومت نظامی ِ کوفه

غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند

راستی او مگر گناهش چیست ؟؟؟

ساعتی بعد مردم ِ کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

همه معنای بی کسی را از

لب و ابروی ِ پاره فهمیدند

داد میزد: "حسین" آقا جان

راه ِخود کج نما کنون برگرد

تا نبیند به کربلا زینب

پیکرت رابه خاک وخون برگرد

دست من بشکند ولی دستت

بهر ِ انگشتری بریده مباد

سر ِمن از قفا جدا بشود

حنجرت از قفا دریده مباد

کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

دختران را نیاور اینجا چون

دست ِ مردان کوفه سنگین است

وحيد مصلحي(من غلام قنبرم)

ادامه نوشته

حال ســفیر بی کـس تــو رو بـــه راه نـــیست

شـــب هم چو قلــب مردم ایـنجا ســیاه نیـست

حال ســفیر بی کـس تــو رو بـــه راه نـــیست

جـــز مـــکــر از اهـــالی اینـــجا نــدیــــده ام

دیــوار هــم سفیر تــو را تــکــیه گـاه نیــست

آوارگــی مـــن بـــه تـــماشـــا کشـــیده اســت

در ایـــن دیار بهـــر غــریــبان پنــاه نـیــست

تـــرسم بود کـــه ســاقی تان را نــظر زنــنـد

چشـــــمی برای دیـــدن رخـــسار مــاه نیست

این قدر گویمت که در این شهر خون پرست

مــُـثــــله نـــمودن تـــن کشـــته گـــناه نـیست

محمد حسين رحيميان

كوفه را با تو حسين جان سر و پيماني نيست

كوفه را با تو حسين جان سر و پيماني نيست

هرچه گشتم به خدا صحبت مهماني نيست

به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسيد

آن چه مانده ست مرا غيره پشيماني نيست

 كارم اين است كه تا صبح فقط در بزنم

غربتي سخت تر از بي سر و ساماني نيست

 جگرم تشنه ي آب و لبِ من تشنه ي توست

بين كوفه به خدا مثل ِ من عطشاني نيست

 من از اين وجه ِ شباهت به خودم ميبالم

قابل سنگ زدن هر لب و دنداني نيست

 من رويِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟

دلِ من راضي از اين شيوه يِ قرباني نيست

موي من را دم دروازه به ميخي بستند

همچو زلفم به خدا زلف پريشاني نيست

 زرهم رفت ولي پيرهنم دست نخورد

روزيِ مسلمت انگار كه عرياني نيست

 كاش ميشد لبِ گودال نبيند زينب

بر بدن پيرُهَن يوسفِ كنعاني نيست

 سوخت عمامه ام امروز ولي دور و برم

دختر ِ سوخته يِ شام غريباني نيست

 هرچه شد باز زن و بچه كنارم نَبُوَد

كه عبور از وسط شهر به آساني نيست

دستِ سنگين، دلِ بي رحم، صفات اينهاست

كارشان جز زدن سنگ به پيشاني نيست

دخترم را بغلش كن به كنيزي نرود

چه بگويم كه در اين شهر مسلماني نيست

علی اکبر لطیفیان

روضه حضرت  مسلم ع

مسلمم من ، نایب سلطان عشق

دل پریشانِ غم ماه دمشق

مسلمم من ، بی قرار کربلا

بر لبم ذکر "حسین کوفه میا"

ای امیرم ، کوفیان خیره سرند

در پی جنگ با گلوی اصغرند

چشمشان شور است و خالی از حیا

گوشواره می کِشند از بچه ها

دستشان آماده ی بی غیرتی

نیت مردانشان بی عزتی

خیمه هایت را به غارت می برند

اهل بیتت را اسارت می برند

کوفه آیی بچه ها در آتشند

از سر ناموس تو معجر کشند

لطمه می بیند ز سر تا پایشان

خون بریزد از گل لبهایشان

روضه حضرت  مسلم ع

کاش می شد بنویسم که گرفتار شدم

مثل خورشید گرفتار شب تار شدم

مرد این شهرم و بر پیرزنی مدیونم

این هم از غربت من بود که ناچار شدم

من نمی خواستم ، علت دلواپسی ِ ...

... معجر زینب کبری شوم ، انگار شدم

دیدم از  مردم این شهری خریدار تری

علت این بود اگر یوسف بازار شدم

من بدهکاری خود را به همه پس دادم

به تو اندازه یک شهر بدهکار شدم

من در این خانه ، تو در خانه خولی ، تازه

با تو همسایه ی دیوار به دیوار شدم

کاش می شد بنویسم کفنی برداری

کفنی نیست اگر ، پیرهنی برداری

روضه حضرت  مسلم ع

عابر کوچه ی تاریک دو چشم تر داشت

خون جگر بود و پریشان و غمی در سر داشت

دست بر دست زد و گفت که ای ماه سحر

دیدی این کوفه چه یاران بدی آخر داشت

حربه ی آتش و خاکسترشان باز گرفت

فتنه ی دون رسید و همه جا را برداشت

دل او تا حرم فاطمه پر زد ، تا دید

چه جراحات عمیقی سر بال و پر داشت

همه از غربت طفلان اسیرش گفتند

ولی این کشته بدانید که یک دختر داشت

بعد از این کوچه به کوچه شدن بی سر او

می شود گفت که مسلم چقدر پیکر داشت

هیچکس بر تن آواره ی او ناله نزد

کاش بالای سرش حداقل خواهر داشت

روضه مسلم ع

چه کنم ، نامه   نوشتم که بیایی کوفه

کاش برگردی ازاین راه و نیایی کوفه

در شب عید خضابی بکنم ، مستحب است

بسته بر صورت من ، بَه چه حنایی کوفه

بین یک کوچه  باریک  گرفتار  شدم

کرده بر پا چو مدینه ، چه  عزایی  کوفه

وای ، اگر آیه قرآن وسط راه افتد

وای ، آنهم وسط  راه  چه  جایی ، کوفه

نگذارم که شود حج  تو  بی قربانی

بین بازار به پا کرده منایی ، کوفه

گر به  جسم پدر تو نرسیده دستش

می کند با تن من عقده گشایی کوفه

موی آشفته ی من تحفه بازار شده

زده بر موی سرم دست گدایی ، کوفه

فکر زینب کن و تا دیر نگشته برگرد

آسمانش بدهد بوی جدایی ، کوفه

صف کشیدند همه تیر سه شعبه بخرند

بر کماندار دهد قدر  و بهایی کوفه

هر که طفلی بزند ، جایزه اش بیشتراست

حرمله کرده به پا زمزمه هایی کوفه

شرط بستند سر چشم  علمدار  حرم

صحبت ضرب عمود است به جایی کوفه

زیر چادر گره مقنعه را محکم  کن

که ندارد به خدا شرم و حیایی کوفه

آخرین توصیه ام بر تو ، نه  بر این شهر است

گر چه بر وعده تونیست وفایی ، کوفه

میهمانان  تو ناموس رسول  الله اند

معجر دخترکی را نگشایی  کوفه

كوفه ميا حسين جان

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه

صف به صف نیت ِ جماعت را

بر نماز ِ امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

در حکومت نظامی ِ کوفه

غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند

راستی او مگر گناهش چیست

ساعتی بعد مردم ِ کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

همه معنای بی کسی را از

لب و ابروی ِ پاره فهمیدند

داد میزد: "حسین" آقا جان!!

راه ِخود کج نما کنون برگرد

تا نبیند به کربلا زینب

پیکرت رابه خاک وخون برگرد

دست من بشکند ولی دستت

بهر ِ انگشتری بریده مباد

سر ِمن از قفا جدا بشود

حنجرت از قفا دریده مباد

کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

دختران را نیاور اینجا چون

دست ِ مردان کوفه سنگین است

وای از آن ساعتی که معجر از

غارت ِگوشواره رنگین است

یاس های قشنگ ِ باغت را

رنگ ِ پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان

تیغ ِ خود تیز می کنند اینجا

نیزه ها را بلند تر زده ان

مردمانی پلید و بی احساس

حک شده زیر ِ نیزه ها : " اینهاست!

از برای نبرد ِ با عباس

پیرزن ها برای کودک ها

قصه ی سنگ و چوب میگویند

" روی نیزه اگر که سر دیدی

سنگ بر او بکوب " میگویند

می دهد یاد بر کمانداران

حرمله فن ِ تیر اندازی

فکر ِ پنهان نمودن و چاره

بر سفیدی ِ آن گلو سازی ؟

کوفه مشغول ِ اسلحه سازی ست

فکر مردم تمامشان جنگ است

از سر ِ دار ِِ کوفه می بینم

بر سر بام ِخانه ها سنگ است

تشنه ات میکشند بر لب ِ آب

گو به سقا که مشک بر دارد

طفلکی پا برهنه مگذاری

خار ِ صحرایشان خطر دارد

آخرین حرفهای مسلم بود:

ای که از کوفیان خبر داری!!

جان ِ زهرا برای دخترها

روسری ِ اضافه برداری !!

پیکرش روی خاک و طفلانش

کوچه کوچه پی اش دوان بودند

از گزند ِ نگاه ِحارث هم

تا پدر بود در امان بودند

مثل مولا سه روز مانده به خاک

پیکر بی سرش نشد عریان

مثل مولا که پیکرش اما

نشده پایمال ِ از اسبان

رسم دلدادگی به معشوق است

عاشقان رنگ ِ یار میگیرند

در همان لحظه های آخر هم

نام او روی دار میگیریند

وحید مصلحی

كوفه ميا حسين جان

دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند

تا مرا در بدر و غرق تأثر کردند

کی گذارم که شود نقشة آنان عملی

گرچه بسیار درین باره تدبر کردند

می‌کنم زیر و زبر دولت پوشالیشان

تا که بر عکس شود آنچه تصور کردند

من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله

از ره جهل به من فخر و تکبر کردند

گفتة ما، همه احکام خدا بود و رسول

حرق حق را نشنیدند و، تمسخر کردند

میهمان را که به زنجیر گران می‌بندد

شامیان خوب پذیرائی در خور کردند

چونکه غربت زده و خاک نشینم دیدند

با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند

پیش چشم من غارت زده، همسالانم

زینت گوش خود آویزه ای از در کردند

آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم

پیش آنانکه به سر، معجر و چادر کردند

دست در دست پدر، گشته تماشاگر من

چشمم از غصه، پر از اشک تحسر کردند

لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم

خوب، از غصه دل کوچک من پر کردند

همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش

بستر از خاکم و، بالین من آجر کردند

ای خوش آنانکه (حسان) یار عدالت گشتند

یا به اهل ستم اظهار تنفر کردند
 

كوفه ميا حسين جان

کوچه کوچه می روم  شاید کسی پیدا کنم

ای دریغ از خانه ای تا لحظه ای مأوا کنم

کوچه گردی من از شهر مدینه باب شد

دست بسته اقتدا بر حضرت مولا کنم

گوئیا یک مرد از نامه نویسان نیست نیست

با که یارب شکوه از این بی وفائیها کنم؟

می زنم بر قلب لشگر از یسار و از یمین

یا علی می گویم و با رزم خود غوغا کنم

قطع سازم ریشه هر چه علی نشناس را

من حسینی مذهبم از خصم کی پروا کنم

سنگها مهمان شناس و دسته نی ها شعله ور

در هجوم زخم ها یاد گل زهرا کنم

باغها را هرچه گشتم تیر بود و نیزه بود

آب هم در کار نیست افطار خود را وا کنم

بر لب و دندان شکستن نیز راضی نیستند

یاد اطفال عزیزت صبح و شام آوا کنم

از همان جایی که هستی جان زینب باز گرد

دلبرا رویی ندارم تا که سر بالا کنم

رحم کن بر دختر شیرین زبانت یا حسین

عقده ها دارد دلم باید تو را افشا کنم

کاش بودم شام و کوفه تا که هنگام ورود

جسم خود را فرش راه زینب کبری کنم

تیر کوفی چشم سقا را نشانه رفته است

خون بگریم خویش را همرنگ با سقا کنم

احسان محسنی فر