شعر رباعى مدح امام رضا عليه السلام
با مدح و ثناخوانيتان زنده شدم
در ذكر على و آل پاينده شدم
وقتي كه شنيدم تو شفيعم هستي
از جرم و گناه خويش شرمنده شدم
اصغر چرمى
با مدح و ثناخوانيتان زنده شدم
در ذكر على و آل پاينده شدم
وقتي كه شنيدم تو شفيعم هستي
از جرم و گناه خويش شرمنده شدم
اصغر چرمى
بيمار شدم ، شفا نگيرم چه كنم
از دست شما دوا نگيرم چه كنم
با سر به زمين خورده ام اي آقاجان
امروز اگر ، كه پانگيرم چه كنم
اصغر چرمى
خواب ديـدم قبرتــان آخر طـلـايي مي شود
بُغض مانده در گلو عُقده گشايي مي شود
دور قـبـر پـاكـتـان بـا دسـت عُشّاق حسـن
خشت ها بر روي هم،بر پا بنايي مي شود
گـنـبـد و گـلـدسـتـه و ايــوان زيـبـاي بــقـيـع
عـاقـبـت يــك صـبـح زيـبا رونمايي مي شود
در مـيـان صـحـن مشغول گدايي مي شود
در حـريـم فاطمه نـغـمـه سرايـي مي شود
بــا سـلامي رو بـه سوي مـرقـد پاك حسين
در بـقيـعِ عـشـق، دلها كـربـلايـي مي شود
بــا تــوسـل بــر غـريـب نـيـنـوا در صـحـنـتـان
از تـمـام زائـــران مشكل گشايي مي شود
اصغر چرمي
دل ز داغ غم تو شعله كشيد آقاجان
تا عدويت به سوي خانه دويد آقا جان
بشكست قلب مرا ظالم دون وقتي كه
نيمه شب از روي ديوار پريد آقا جان
يادم آمد روضه ي مادرتان آنــدَم كه
شعله در دست به آن خانه رسيد آقا جان
جان عالم بفداي قطره ي اشك شما
كه گُهربار روي گونه چكيد آقا جان
شرر سينه ام افروخته شد وقتي كه
سوزش زهر صداي تو بُريد آقا جان
اصغر چرمي
همه شب را به دعا سر کردی
شهر را جمله منوّر کردی
با نفس های لبالب عطرت
خانه را تا که معطّر کردی ،
ناگهان آتش ظلم آمد و تو
قصّه را قصّهء مادر کردی
یاد میخ و در و دیوار و فشار
چشم دریا شده را تر کردی
با زمین خوردن خود در پی اسب
یاد عبّاس دلاور کردی
عرق سرد جبینت می گفت
یاد دردانهء پرپر کردی
می شد از زخم دو دستت فهمید
یاد تنهایی حیدر کردی
وحيد محمدي
شب بود ناگهان همه جا پر ز دود شد
بیت الحرام فاطمه جایِ یهود شد
نامرد تا که دید عزیز مدینه ام
بر این شکوهِ مادریِ من حسود شد
سجاده ام کشید و نماز مرا شکست
با ضربه ای قیام نمازم سجود شد
وقتی به رویِ خاک تنم را کشید و بُرد
جای عمامه دورِ گلویم کبود شد
بار دگر مدینه و یک مرد بد دهن
آنچه سزای آل پیمبر نبود شد
در بین شعله ناله زدم عمه جان کمک
در پیش دیده آتش خیمه شهود شد
شکر خدا ندید کسی سر برهنه ام
بر حفظ آبرو شب تاریک سود شد
آنکس که بین کوچة باریک ضربه خورد
داند چرا دو گونه مادر کبود شد
قاسم نعمتي
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
بوی دود است که در بیت ولا پیچیده
عده ای بی سرو پا دور حرم جمع شدند
باز هم، همهمه در کوچه ما پیچیده
آن طرف نعره شیطانیِ« آتش بزنید»
این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده
خلوت پیرترین مرد مناجات شکست
حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده
چکمه از پای درآرید حرم محترم است
عطرِ سجاده آقا کفِ پا پیچیده
آبرو دارد وپیراهنِ او را نکشید
پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده
دور تادور گلویش شده زخمی بس کن
خُب! ببین گوشة عمامه کجا پیچیده
بین درگاهی خانه نفسش بَند آمد
گوئیا زمزمة فضه بیا پیچیده
شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت
چه صداهاست که در کرببلا پیچیده
دختری داد زد عمه عموعباس کجاست؟
به پرو پای همه شمر چرا پیچیده؟
هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند
پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟
یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب
یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده
قاسم نعمتي
گرچه وجودم را شرار نار سوزاند
کی سینه ام را حملة اغیار سوزاند؟
من بین شعله بودم یاران همه خواب
قلب مرا این غفلت انصار سوزاند
با آنکه خواندم ذکر «حرِّم شیبتی» را
اما تمام صورتم را نار سوزاند
با اولین سیلی دو سمت صورتم سوخت
چون روی من را ضربه دیوار سوزاند
من تازه فهمیدم چرا مادر جوان مُرد
پهلوی من را هم نوک مسمار سوزاند
با پای عریان چون دویدم در پی او
گلبرگ پایم را فشار خار سوزاند
مُردم زغیرت لحظه ای که ناسزا گفت!
این بد زبانی قلب من بسیار سوزاند
قاسم نعمتي
حلقه اشک چو در چشم ترم می پیچد
ناله ی بی کسی ام بین حرم می پیچد
جای اصحاب که در خواب تغافل هستند
مثل گرداب بلا دور و برم می پیچد
با وجودی که شبانه کتکم زد دشمن
در همه شهر مدینه خبرم می پیچد
این یهودی چه وقیهانه به دور دستم
ریسمان بین قنوت سحرم می پیچد
دشمنم مثل علی پارچة عمامه
دور گردن عوض دور سرم می پیچد
تا ز درگاهیِ خانه گذرم می افتد
بی هوا درد میان جگرم می پیچد
مسئله باز برایم شده در کوچه چرا
گوشه چادرو پا هر دو به هم می پیچد
بعد از آن ضربه سنگین عدو چون مادر
همه عالم بخدا دور سرم می پیچد
گیرد او موی سرم در نگهِ اهل حرم
صحنه کرببلا در نظرم می پیچد
قاسم نعمتي
آن که با همت او دین خدا تضمین بود
صادق آل رسول و گل باغ دین بود
مکتب علم از او قدر و شرف پیدا کرد
شجر پر ثمر باغ گل یاسین بود
بس که در ذائقۀ علم حلاوت می ریخت
شرح هر نکته ای از لعل لبش شیرین بود
نه عجب گر که خدا را همه جا او می دید
چشم او چشم خدا بود و حقیقت بین بود
همره عرش نشینان همه شب در محراب
شاهد حال و مناجات شبش پروین بود
دیده ای داشت که خون جگر از آن می ریخت
دامنی داشت که از خون جگر رنگین بود
گاه از کرب وبلا گه ز مدینه غم داشت
دل آزرده و غمدیدۀ او خونین بود
همه شب شمع صفت از غم زهرا می سوخت
اشک بر آتش غم های دلش تسکین بود
ای دریغا گل گلزار علی را چیدند
بشکند دست ستمگر که چنین گلچین بود
گرچه کردند گل فاطمه را پرپر، لیک
هستی از این گل پرپرشده عطر آگین بود
تازه شد گر که«وفائی» غم او بار دگر
غم او در دل هر شیعه غمی دیرین بود
سيدهاشم وفائي
باز هم ماحرای دست و طناب
پیش چشمان آسمانی ها
باز شهر مدینه گشته خراب
باز هم زنده شده در این کوچه
قصه ی تلخ آتش و خانه
خودشان را به زور جا کردند
شعله ها روی بال پروانه
آبرو دار این دیار چرا ؟
شده بی تکیه گاه و بی یاور
نا نجیبانه سوی او آمد
بی کسی و غریبی حیدر
پیرمرد قبیله شد هدفِ
آتش و تازیانه و تهدید
مَرد ها مرده اند در این شهر
به غریبیش دشمنش خندید
حرمت کعبه ی مدینه شکست
تا شده ظالمانه زانویی
شکر حق در میان این خانه
بار شیشه نداشت بانویی
بی خدا ها نگه نمی دارند
حرمت سن و سال آقا را
وای من باز هم در آوردند
اشک های دو چشم زهرا را
بچه های سقیه در دل شب
«عزت و احترام را بردند »
پا برهنه بدون عمامه
وحشیانه امام را بردند
بس دویده به پشت یک مرکب
نفس پیرمرد گشته تمام
قد او را خمیده تر کرده
ناسزا و جسارت و دشنام
کربلا را به چشم خود می دید
روضه خوان امام کرببلا
کرده داغ رقیه را زنده
پشت مرکب دویدن آقا
محمد حسین رحیمیان
چنان پیچیده در نای زمان فریاد یا زهرا
که داده خرمن هستی ما بر باد یا زهرا
سرت بادا سلامت ای گل گلزار پیغمبر
که بلبل از غم گل از نفس افتاد یا زهرا
بهار ما مبدّل بر عزا گردید و فرزندت
شده مسموم زهر کینه از بیداد یا زهرا
به یاد پهلوی بشکسته و آن سینۀ مجروح
بسانِ نی چنان نالید تا جان داد یا زهرا
درِ کاشانه اش از آتش بیداد می سوزد
به جرم اینکه می باشد تو را اولاد یا زهرا
سر و پای برهنه نیمه شب می برد آن جانی
پیاده بر در آن جانی جلاد یا زهرا
ز درد بازوانِ خستۀ تو حضرت صادق
به یاد تازیانه خوردنت افتاد یا زهرا
نیشابوری
باز از دعای مادر نام آشنای ما
امشب بساط روضه به پا شد برای ما
خون گریه می کنند تمام ستاره ها
همراه چشم های زمین پا به پای ما
از بوی دود و آتش کوچه مشخّص است
بوی مدینه می دهد این گریه های ما
یک عدّه از سقیفه شبیه مغیره باز
خون کرده اند بر جگر مقتدای ما
با ریسمان و هیزم و آتش رسیده اند
تا که نمک زنند به زخم عزای ما
یک پیرمرد پای پیاده! چه روضه ای!
خاکی به سر کنید از این ماجرای ما
شیخ الائمه و سر عریان عجیب نیست ؟
این ها شده است غصّه ی بی انتهای ما
وحیدمحمدی
پیر مردی که در همین کوچه
خانه اش جنب خانه ی ما بود
مکتبی مملو از محصل داشت
باز اما غریب و تنها بود
او که شب ها میان این کوچه
مثل ابر بهار می بارید
بارها در کلاس هایش گفت
حرمت خانه را نگه دارید !
بارها گفته خانه محترم است
درِ آن را به زور وانکنید
نام زهرا و نام فاطمه را
بی وضو، لحظه ای صدا نکنید
مرد می گفت یار دین باشید
اگر از شیعیان خوب منید
او همیشه موکدا می گفت
که زن باردار را نزنید
پیرمرد آب را اگر می دید
سخن از حنجر و عطش می زد
کسی از گوشواره گر می گفت
با دو دستش به صورتش می زد
حرف او را کسی نمیفهمید
او ز غم های خود ولی می گفت
وقتی او را به زور می بردند
زیر لب او علی علی می گفت
پیمان طالبی
زیر این گنبد دوّار و کبود
کلبه ای سمت خدا در دارد
سال خورده پدری روحانی
حجره ای گوشه ی بستر دارد
ششمین مرد که یک دریا غم
آب جاری شده ی عِینش بود
قسمت بال و پر میکائیل
آستان بوسی نعلینش بود
وضع حالات وخیمش از صبح
روز را در نظرش شب کرده
بسکه بالاست دمای بدنش
چند دفعه به خدا تب کرده
زهر خیمه زده روی بدنش
می کشد پا به زمین می سوزد
سرفه ای خشک و عطش... این یعنی...
سینه ی عرش برین می سوزد
بخت برگشته کسی که دیشب
اذیتش کرده سر سجاده
آتش انداخت به جان درب
خانه ی حضرت زهرا زاده
زد به هر آتش و آبی جبریل
نکند حادثه تکرار شود
مادری پشت در خانه ی خود
مانده با طفل و گرفتار شود
لحن آلوده ی این قوم او را
گرچه دنیازده و سیرش کرد
باز اما غم بانوی فدک
پیش از موعد خود پیرش کرد
روضه خوان آمده حالا باید
پرده ای نصب کند در منزل
آسمان دلش از بس بارید
خاک دنیا شده از دستش گِل
وسط منبر و درس روضه
یادش آمد ز لب خشک امام
لب نزد بر لب آبی تا گفت
بر لب تشنه ی مظلوم سلام
باز فرمود که هرکس با ماست
خنده در وادی محشر دارد
چشم گریان عزادار چو من
شاد باشد که برادر دارد
روح الله عیوضی
آسوده شدم خصم ستم کار مرا کشت
یک بار مگوئید که صد بار مرا کشت
گه روز مرا برد پیاده سوی مقتل
گه تیغ کشید و به شب تار مرا کشت
بردند به مقتل به برم آل علی را
داغ غم صد لالۀ بی خار مرا کشت
هر روز به یک شعله زد آتش جگرم را
هر لحظه به یک محنت و آزار مرا کشت
من نجل علی بودم و دشمن به همین جرم
با دشمنی حیدر کرار مرا کشت
آن روز که زد خصم به کاشانه ام آتش
فریاد میان در و دیوار مرا کشت
آن شب که عدو از ره کین دست مرا بست
زنجیر و تن عابد بیمار مرا کشت
(میثم) ز سرشک غم و خون جگر خود
بنویس که منصور جفا کار مرا کشت
استادسازگار