پیر مردی که در همین کوچه

خانه اش جنب خانه ی ما بود

مکتبی مملو از محصل داشت

باز اما غریب و تنها بود

 

او که شب ها میان این کوچه

مثل ابر بهار می بارید

بارها در کلاس هایش گفت

حرمت خانه را نگه دارید !

 

بارها گفته خانه محترم است

درِ  آن را به زور وانکنید

نام زهرا و نام فاطمه را

بی وضو، لحظه ای صدا نکنید

 

مرد می گفت یار دین باشید

اگر از شیعیان خوب منید

او همیشه موکدا می گفت

که زن باردار را نزنید

 

پیرمرد آب را اگر می دید

سخن از حنجر و عطش می زد

کسی از گوشواره گر می گفت

با دو دستش به صورتش می زد

 

حرف او را کسی نمیفهمید

او ز غم های خود ولی می گفت

وقتی او را به زور می بردند

زیر لب او علی علی می گفت

پیمان طالبی