شعر ولادت پیامبر اکرم ص
از بهر قیامتت براتی بفرست
یک توشه برای روز آتی بفرست
از عمق وجودت صلواتی بفرست
اصغر چرمی
از بهر قیامتت براتی بفرست
یک توشه برای روز آتی بفرست
از بهر قیامتت براتی بفرست
یک توشه برای روز آتی بفرست
در روز عروسی نبی جانانه
از عمق وجودت صلواتی بفرست
اصغر چرمی
بر روی لب اهل سما ذکر تو جاریست
هنگام سرور شیعه و عید موالیست
در حسرت و کوری حسودان دو عالم
امروز جواب قاطع خدیجه آریست
اصغر چرمی
یا محمّد من به درگاهت پناه آورده ام
چلچراغ اشک در این بارگاه آورده ام
دست هایم هر دو خالی، دیدگانم پر ز اشک
خون دل، داغ جگر با سوز و آه آورده ام
من همه بارِ گنه، تو رحمةٌ للعالمین
رحمةٌ للعالمین، بار گناه آورده ام
اشگ خجلت، دامن آلوده، بار معصیت
جسم خسته، بارِ سنگین، رنج راه آورده ام
پرده های معصیت بستند چشمم را ولی
رو به این در، هوای یک نگاه آورده ام
روسیاهم، معصیت کارم، بدم، آلوده ام
هر که هستم بر در رحمت پناه آورده ام
یا محمّد شستشویم ده به آب رحمتت
نامه ای چون رویم از عصیان سیاه آورده ام
چشم گریان من و گم گشته قبر فاطمه
یک فلک سیّاره در اطراف ماه آورده ام
یا محمّد بر تو و بر دخترت زهرا سلام
از خراسان رضا روحی فداه آورده ام
با همه آلودگی محصول من مهر شماست
میوه های نخل «میثم» را گواه آورده ام
استادسازگار
آسمان مدینه غمبار است شهر، آشوب و کار دشوار است بعد از این مکر و حیله بسیار است چشم های علی گهر بار است رنگ زهرا شبیه دیوار است یک منادی به کوچه راه افتاد خبر از رحلت نبی می داد آه از بی کرانۀ بیداد مرتضی مانده بود بی امداد وای از رهبری که بی یار است یک طرف پیکر نبی بر جا آن طرف تر سقیفه ای برپا مرگ بر آن نشست و آن شورا که شده حاصلش غریبیِ ما امت مصطفی عزادار است غسل و کفن نبی حکایت داشت علی از غربتش روایت داشت خصم داعیۀ ولایت داشت فاطمه از عدو شکایت داشت نعش خیر البشر در آزار است بر زمین پیکر پیامبر است آب غسل و کفن هنوز تر است صحبت هیزم و هجوم و در است یاس را فصلِ برگ و بار و بَر است سینۀ گُل چه جای مسمار است اَبَتاه این چه وقت رفتن بود ای پدر فصلِ یاریِ من بود غنچه ام را گهِ رسیدن بود دورِ یاسِ تو پر ز دشمن بود گوئیا دور دور کفار است رفتی ای طالعِ سپیدۀ من قبله اَت قامت کشیدۀ من رفتی ای خاک تو به دیدۀ من تا نبینی قد خمیدۀ من داغ من داغ آل اطهار است من که گفتم بدونِ مادر نَه زندگی دور از پیمبر نه دیدنِ بی کسیِ حیدر نه مردن آری، خزان رهبر نه بر سرم آمد آنچه دشوار است چونکه دین تو بی حبیب شود چه کسی بر علی مجیب شود تو نبینی حسن غریب شود و حسینت شبیه سیب شود طشت و گودال و تَل چه خونبار است تو نبینی سری بریده شود و رگ حنجری دریده شود نور چشمت به خون طپیده شود زینبت مثل من خمیده شود شأن عصمت مگر به بازار است این مدینه چه ها به خود بیند کاروان تو را به خود بیند رجعت از کربلا به خود بیند پیرهن پاره را به خود بیند آسمان مدینه غمبار است محمود ژولیده
شبی که نور زلال تو در جهان گـم شد
سپیده جامه سیه کرد و ناگـهان گم شد
ستاره خـــون شد و از چشم آسمان افتاد
فلک ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد
به باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند
زمین به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد
دوبــــاره شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی
صـــــدای روشن خورشید مهربـان گم شد
پس از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند
به ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد
بهـــــار، صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد
شبی که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد
ترانـــــــه ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد
نسیم معجـزه ی گل ، ز بوستان گم شد
شکست قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم
شبی که قبـله ی توحید عاشقان گم شد
رسید حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد
کشید صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد
نشست بغض خدا در گلوی ابراهـیـم
شبی که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد
غرور کعبه از این داغ ناگهان پاشید
نمـاز و قبله و سجاده و اذان گـم شد
« ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای عشق !
ز چشم زخم شب فتنه ، ناگهـان گم شد
به عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست
قلـم به واژه فرو رفت و ناگهـان گم شد
به هفت شهر جمــال تو ای دلیل عشق !
شبیه حضــرت عطار، می توان گم شد
به زیــر تیغ غمت، در گلـوی مجنونــم
ز شوق وصل تو، فریـاد « الامان » گم شد
از آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد
به مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد
رضا اسماعيلي
تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته
پیش پایت از تغزل بسكه سر انداخته
مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم
تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته
بنده ای ؟ پروردگاری ؟ این شکوه لایزال
شاعرانت را به اما واگر انداخته!
نامی از میخانه ها نگذاشت باقی نام تو
باده را چشم خمارت از اثر انداخته
ساقی معراج، عرش گنبد خضرایی ات
جبرئیل مست را از بال و پر انداخته
كار دیگر از ترنج و دست هم، یوسف گذشت
تیغ، سرها را به اظهار نظر انداخته
سود بازار نمك انگار چیز دیگری است!
خنده ات رونق ز بازار شكر انداخته
عاشق و معشوق ها از هجر رویت سوختند
عشق تان آتش به جان خشك و تر انداخته
این تنور داغ مدح چشم هایت؛ مهربان
نان خوبی دامن اهل هنر انداخته
مهربانی نگاهت، ای صبور سر به زیر
دولت شمشیر را از زور و زر انداخته
تا سبكباری دل، چوب حراجت را بزن
چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته
آمدم بر آستانت در زنم ، یادم نبود!
میخ سرخی كوثرت را پشت در انداخته
وحيدقاسمي
هر عاشقی ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
عالم هنوز تشنه ی درک حضور توست
أرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
روشن شده است تا به ابد عالم وجود
از سجده ی نماز شبت أیها الرّسول
تو می روی و در دل هر کوچه جاری اَست
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
آماده ی سفر شدی و با وصیتت
جان ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان به لبت أیها الرّسول
اجر رسالت تو ادا شد ولی چه زود
بی تو نصیب فاطمه شد چهره ای کبود
يوسف رحيمي
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلوات الله علیه:
"مَـنْ أَتَـانِی زَائِـراً، وَجَبَـتْ لَـهُ شَفَـاعَتِـی،
وَ مَنْ وَجَبَتْ لَهُ شَفَاعَتِی، وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ"
كامل الزیارات، ص 13، الباب 2، ح 9
از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده
روزم به شام غربت و غم تیره تر شده
آزرده گشت خاطرت از کرده های من
آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده
تنها خودت برای ظهورت دعا کنی
وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده
از شام هجر یار بسی توشه می برد
آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده
بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من
حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده
رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی
حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده
بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا
حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده
یَثرب برای فاطمه نقشه کشیده است
یَثرب چقدر بعدِ نبی خیره سر شده
باید که بعد از این به غم مادرت گریست
فصل شروع ماتم خیرُالبشر شده
از شعله های پشتِ در خانه ی علی است
گر آتشی به کرب و بلا شعله ور شده
آن روز اگر به صورت مادر نمی زدند
لطمه دگر به چهره ی دختر نمی زدند
جوادپرچمي
با مدح و ثناخوانيتان زنده شدم
در ذكر على و آل پاينده شدم
وقتي كه شنيدم تو شفيعم هستي
از جرم و گناه خويش شرمنده شدم
اصغر چرمى
بيمار شدم ، شفا نگيرم چه كنم
از دست شما دوا نگيرم چه كنم
با سر به زمين خورده ام اي آقاجان
امروز اگر ، كه پانگيرم چه كنم
اصغر چرمى
شب همان شب که سفر مبداء دوران مي شد
خط به خط باور تقويم مسلمان مي شد
شب همان شب که جهاني نگران بود آن شب
صحبت از جان پيمبر به ميان بود آن شب
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علي بود نه آن ديگرها
مرد؛ مردي که کمر بسته به پيکار دگر
بي زره آمده در معرکه يک بار دگر
تا خود صبح خطر دور و برش مي رقصيد
تيغ عريان شده بالاي سرش مي رقصيد
مرد آن است که تا لحظه ي آخر مانده
در شب خوف و خطر جاي پيمبر مانده
گر چه باران به سبو بود و نفهميد کسي
و محمد خود او بود و نفهميد کسي
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علي بود نه آن ديگرها
ديگراني که به هنگامه تمرّد کردند
جان پيغمبر خود را سپر خود کردند
بگذاريد بگويم چه غمي حاصل شد
آيه ي ترس براي چه کسي نازل شد
بگذاريد بگويم خطر عشق مکن
جگر شير نداري سفر عشق مکن
عنکبوت آيه اي از معجزه بر سر در دوخت
تاري از رشته ايمان تو محکم تر دوخت
از شب ترس و تباني چه بگويم ديگر؟!
از فلاني و فلاني چه بگويم ديگر؟!
يازده قرن به دل سوخته ام مي داني
مُهر وحدت به لبم دوخته ام مي داني
باز هم يک نفر از درد به من مي گويد
من زبان دوختم و خواجه سخن مي گويد:
"من که از آتش دل چون خُم مِي در جوشم
مُهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم"
طاقت آوردن اين درد نهان آسان نيست
شِقْشقِيّه است و سخن گفتن از آن آسان نيست
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
چشم وا کن احد آيينه ي عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگيزه اش از جنگ غنيمت باشد
با خبر نيست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بيداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگويم که غنيمت رکب دشمن بود
داد و بيداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذاريد پيمبر تنهاست
يک به يک در ملاء عام و نهاني رفتند
همه دنبال فلاني و فلاني رفتند
همه رفتند غمي نيست علي مي ماند
جاي سالم به تنش نيست ولي مي ماند
مرد مولاست که تا لحظه ي آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسي مي ماند
جگر حمزه اگر داشت کسي مي ماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چناني که علي از اُحد آمد بيرون
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي رسد قصه به آن جا که علي دل تنگ است
مي فروشد زرهي را که رفيق جنگ است
چه نيازي دگر اين مرد به جوشن دارد
اِن يَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذين شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رايحه ي گل آمد
ناگهان شعر حماسي به تغزّل آمد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي رسد قصه به آن جا که جهان زيبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد
و از آن آينه با آينه بالا مي رفت
دست در دست خودش يک تنه بالا مي رفت
تا که از غار حرا بعثت ديگر آرد
پيش چشم همه از دامنه بالا مي رفت
تا شهادت بدهد عشق ولي الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا مي رفت
پيش چشم همه دست پسر بنت اسد
بين دست پسر آمنه بالا مي رفت
گفت: اين بار به پايان سفر مي گويم
«بارها گفته ام و بار دگر مي گويم»
راز خلقت همه پنهان شده در عين علي ست
کهکشان ها نخي از وصله ي نعلين علي ست
گفت ساقيِ من اين مرد و سبويم دستش
بگذاريد که يک شمّه بگويم، دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سيب تعارف کرده
گفتني ها همگي گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنيدند صدا را اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهميد و خودش را به نفهميدن زد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
شهر اين بار کمر بسته به انکار علي
ريسمان هم گره انداخته در کار علي
بگذاريد نگويم که اُحد مي لرزد
در و ديوار ازين قصه به خود مي لرزد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي نويسم که "شب تار سحر مي گردد"
يک نفر مانده ازين قوم که برمي گردد
سيدحميدرضا برقعي
و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری
انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری
جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری
آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری
دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری
***
و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری
محمدغفاری
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت
با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود
حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت
در خلسهی شکفتن یک آه رفته بودو
صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری
انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری
جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری
آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری
دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری
***
و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری
دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت
شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود
تنها به مکه بود که در جادهی حرا
مردی به شوق سیر الی الله رفته بود
آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی
ذریّهی حقیقی آن بت شکن شدی
...
چشم تو طرح حملهی یک شیر میکشد
حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت
میگفت در پناه تو شمشیر میکشد
خورشید رزمهای تو در خیبر و اُحُد
خطی به قصههای اساطیر میکشد
دندان تو شکست ولی باز هم کسی
از سینهی تو نعرهی تکبیر میکشد
کمتر به کار شستن این زخمها نشین
انگار قلب دختر تو تیر میکشد!
تسبیح میشوی و دلت شوق و شور را
چون دانههای نور به زنجیر میکشد
تو مظهر تمام صفات خدا شدی
شایان سجده و صلوات و دعا شدی
یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود
با اینکه خود پیالهای و میفروش خود
خلقت که سختتر ز بنای مساجد است
از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟
این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست
یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!
گفتی کمی ز مرتبهی رازقیّتت
اما شدی دوباره خودت پرده پوش خود
گفتند وحی، جلوهی علم حضوری است
آیا تو گوش میکنی آنجا به گوش خود؟
اینها که گفتهایم به معنای کفر نیست
ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود
ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم
ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم
ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود
آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود
مردی به نام احمد، ازین راه میرسد
این حادثه، نوشتهی عهد قدیم بود
کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینهات مستقیم بود
فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزهی تو کلیم بود
پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود
این زخمها به سینهی تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابیطالب آمده است
خورشیدی است جلوهی هفت آسمان تو
توحیدی است سیرهی پیشینیان تو
آن عرشیان که سجده به آدم نمودهاند
بوسیدهاند با صلوات آستان تو
با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب
غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو
جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد
شد واژهی حبیب سزاوار جان تو
بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت
تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو
موسی اگر برای تکلّم به طور رفت
شد آسمان هفتم حق میزبان تو
با گردباد خاک اگر آسمان رود
کی میرسد به پلهای از نردبان تو؟
نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد
از سینهات مکارم اخلاق جلوه کرد
کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبهات تا خدا بلند
بر دامن شفاعت تو چنگ میزند
دستی که کردهایم به یا ربنّا بلند
خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایهی کوتاه یا بلند
همراه دستههای گل یاس، میشود
نام تو از صلابت گلدستهها بلند
کفر ازهراس موج تو نابود میشود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند
این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجرههای جهالت صدا بلند
حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانهایم و نالهی ما در قفا بلند
ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را –همیشهی رحمت- کجا کنی؟
حیرت نگاه جلوهی سبحانی خودی
شب تا به صبح گرم چراغانی خودی
بیهوده قصد آتش نمرود میکنند
وقتی خلیل سیر گلستانی خودی
پیداست در تداوم یعقوب اشک تو
چشم انتظار یوسف کنعانی خودی
آنجا که طور سینه، تجلی طلب کند
خود شعلهدار موسی عمرانی خودی
با آنکه چشم شاهد نقاش خلقتی
مبهوت صنعت قلم مانی خودی
آنجا که نوح خشم تو لنگر زند در آب
کشتی به چار موجهی طوفانی خودی
بیهوده نیست خواب به چشمت نمیرسد
مجذوب صبح صادق پیشانی خودی!
نور خدا ز قلب تو تکثیر میشود
آیینهای و محو دو چندانی خودی
آری زمین مجال سخنهای تو نبود
خود مستمع برای سخنرانی خودی
حال مرا برای تو بهتر سروده است
بیدل که داشت مشرب عرفانی خودی:
«فردوس دل، اسیر خیال تو بودن است
عید نگاه، چشم به رویت گشودن است»
تحسین آیههای خدا را خطابها
مست شراب لم یلد تو خرابها
منت نهاده است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکس تو تنگ است قابها
از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو
دارند اشکهای تو عطر گلابها
پیشی مگیر این همه در گفتن سلام
شرمنده میشوند ز رویت جوابها
از غصهها محاسن پاکت سپید شد؟
یا پیر میشوند برایت خضابها؟
بس نیست اینکه پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشم خوابها!
ما را به روز واقعه تشنه رها مکن
تا هست مهر دختر پاک تو آبها
امواج شوق، ساحل امن تو دیدهاند
«آرامش است عاقبت اضطرابها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی
وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!
با آنکه خلقت است طفیل امیریات
دم میزنی به پیش خدا از فقیریات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیریات
با آنکه تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج میرویم ز فرش حصیریات
کمتر به شرح سورهی هود آستین گشا
میترسم آیهها ببرد سمت پیریات
آفاق را چو آیهی انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیریات
با آنکه ناز میدمد از سر بلندیات
شوق نماز میچکد از سر به زیریات
کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارونترین وصّی خدا در وزیریات
وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچهی لبان تو نام علی شکفت
دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابکترین غزال فضیلت شکار شد
با آنکه آفتاب تو سایه نداشته است
خورشید آن امام تو را سایهوار شد
از چشمهی حماسهی تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد
آری برای مرحب و عمروبن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد
هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه شد و آبشار شد
آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهرهی او لالهزاز شد؟
شمشیر را به فرق عدالت نشاندهاند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخواندهاند؟
آنجا که جلوههای شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود
در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسههای تو گرم طلوع بود
وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:
بر روشنای خانهی هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود
حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود
یک مژدهی تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود میرسی به من ای بیقرار، زود
این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود
باغ تو با دو یاسمن آغاز میشود
با غنچههای نسترن آغاز میشود
آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز میشود
آیات از عقیق لبش شهره میشود
راه حجاز از یمن آغاز میشود!
در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز میشود
صلحش اگر چه ختم نمیشد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز میشود
این غصه بعد مرگ به پایان نمیرسد
این داغ، تازه از کفن آغاز میشود
آنقدر تیر بوسه به تابوت میزند
تا خون ز صفحهی بدن آغاز میشود
آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود
ما ماندهایم و معنی مکتوم این کتاب
ما ماندهایم و مستی معصوم این شراب
تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب
پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب
این نور از تو بود که بر شانهات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!
حتما ز فرط بوسهی بیوقفهی تو بود
که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!
حتی به وقت مرگ اجازه ندادهای
از سینهات جدا شود آن عطر و بوی ناب
حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
اینگونه، دختر تو، تو را میکند خطاب:
«این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا میتوان گذشت؟
هر تازه لقمهای که به دست فقیر رفت
از سفرهی کرامت این خاندان گذشت
حتی منارهها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت
دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت
در اشتیاق روی تو از جان گذشتهایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»
دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت
گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
با ما بگو چگونه میشود از باغبان گذشت؟
چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان
جوادمحمدزمانی
السلام عليك يا رسول الله(ص)
وقتی شکوفا شد گل امید آنروز
گل های عشق ومعرفت روئید آنروز
دروسعت هفت آسمان غرق توحید
جبریل بذر نور می پاشید آنروز
گوئی زچشم آسمان برچهرۀ خاک
اشک نشاط و شوق می غلطید آنروز
تا گوهر شهوار خود را عرضه سازد
دریای رحمت موج زد جوشید آنروز
درخلوت روحانیش با دوست احمد
ازگلشن سبز دعا گل چید آنروز
درجلوه های وحی وتوحید و نبّوت
صدجلوه از نور خدا را دید آنروز
آمد صدای «قم فانذر»تا به گوشش
بانغمۀ «اقرأ» به خود لرزید آنروز
با رویش آن گلبُن سبز نبّوت
عطر رسالت درفضا پیچید آنروز
ذراّت هستی زیر لب مبهوت وحیران
گفتند سرزد از حرا خورشید آنروز
ازیمن خلق نور او وز بعثت او
گوئی خدا برخویشتن بالید آنروز
تا خلق را سازد رها از بت پرستی
دادند براو پرچم توحید آنروز
بخشید چون تاج شرف بر او خداوند
کرد از مقام و قدراو تمجید آنروز
تاخلق را آگاه سازد از مقامش
حق نقد هستی را به او بخشید آنروز
برظلمت دلهای تیره ای«وفائی»
نور خدا از آسمان تابید آنروز
استادسیدهاشم وفائی
حرا
آن روز که نور مهر و مه کم شده بود
آرامش بحرعشق درهم شده بود
وقتی که برون گشت محمد زحرا
خورشید فلک پی ادب خم شده بود
نوخدائی
احمد که به رخ نور خدائی دارد
آئینۀ حُسن کبریائی دارد
خورشید نبوت است واز نور رُخش
سرتاسر مکه روشنائی دارد
استادسیدهاشم وفائی
سجادۀ گل
امشب دلم لبریز شور وبی قراری است
سرشار از عطر دل انگیز بهاری است
صحن دل من از فروغ نور امید
همچون رواق صحن ها آئینه کاری است
از کوثر جوشندۀ عشق ومحبت
امشب شب کام وشب رفع خماری است
درموسم وفصل گل افشانی بعثت
یک چشمه اشک از آبشار دیده جاری است
درگلشن هستی شکوه دوست پیداست
درهر طرف گلنغمۀ گرم قناری است
دربزم پرشور ونشاط مبعث ایدل
گفتم به طبع خود شب خدمت گذاری است
با موجی از شور وامید وشادمانی
گفتا مرا از لطف حق امیدوای است
بگذار اشک از دیدگان خود فشانم
تا نام سرسبز محمد را بخوانم
آن شب حرا آئینه ی نور خدا بود
آواز ذرات جهان یا ربنا بود
درخلوت اسرار و پشت پرده ی غیب
تنها محمد بود وجبریل وخدا بود
بشنید «اقراءباسم ربک»یا محمد
مبهوت درآواز گرم آشنا بود
آمد بگوشش تا صدای «قم فانذر»
سرتا به پا غرق فروغ کبریا بود
وقتی نبی سجاده ی گل پهن میکرد
سرشار از عطر مناجات ودعا بود
انوار یکتایی برویش موج میزد
دیدار رویش آرزوی انبیا بود
اهل یقین با یاد او احرام بستند
آری محمد کعبه ی اهل وفا بود
حبریل دربین زمین و آسمانها
با این سروش جانفزا غرق نوا بود
درچشم خوداوچشمه ی خورشید دارد
بر روی دستش پرچم توحید دارد
بعثت همان گلبانگ سبز آسمانی است
بعثت همان خورشید گرم ومهربانی است
بعثت غروب نور شمع ظلمت وغم
بعثت طلوع آفتاب زندگانی است
بعثت شکوفائی نخل استقامت
بعثت بباغ دین شروع باغبانی است
بعثت ستیغ نور شد در شام ظلمت
بعثت شکوه لحظه های ارغوانی است
بعثت رسالت بود بر دوش پیمبر
آن رایت سبز همیشه جاودانی است
بعثت همان ابر پراز باران رحمت
بعثت همان خوان بزرگ مهمانی است
بعثت بشارت داشت برخلق دوعالم
بعثت همان پیک امید وشادمانی است
بعثت برای محرمان خلوت دوست
یک پرتوی از راز واسرار نهانی است
بعثت شکوه وارمغان ایزدی بود
آئینه ای زیبا زنور احمدی بود
آمد نبی تا برهمه امید بخشد
برسرد مهری زمان خورشید بخشد
آمد نبی با پرچم یکتا پرستی
برکائنات انگبزه وامید بخشد
آمد نبی تا بربلندای زمانه
با دست مهرش پرچم توحید بخشد
آمد نبی تا با یقین وعشق وایمان
دل را رهائی از غم وتردید بخشد
آمد نبی تا برعزا شادی بپوشد
با بعثت خود عاشقان را عید بخشد
آمد نبی تا با ندای حق پرستی
از بت پرستی خلق را تجرید بخشد
آمد نبی سوی تهی دستان خسته
تا آنچه از گلزار یزدان چید بخشد
آمد نبی با مذهب اسلام وتوحید
تا مردمان را مرجع تقلید بخشد
سوی خلایق با پیام نور آمد
با آیه های روشن وپرنور آمد
او خطبه های عشق را ایراد می کرد
دلهای غم آلودگان را شاد می کرد
او جوهر اندیشه ها را اوج می داد
چون آیه های نور را ایراد می کرد
ویرانی آوارهای ظلم وکین را
با دستهای عاطفت آباد می کرد
از دختران زنده درگور جهالت
با نغمه های مهربانی یاد می کرد
پیوسته از یکتاپرستی گفت وآنگه
بربت پرستان جهان فریاد می کرد
وقتی که بتها رابرون می ریخت گوئی
او کعبه را بار دگر بنیاد می کرد
او هرگرفتار ستم را ای «وفائی»
با شور آزادی خود آزاد می کرد
گرچه ز دست بت پرستان دید آزار
با خُلق نیکو خلق را ارشاد میکرد
تا بین مردم از نبوت از ولی گفت
اول رسول الله را مولا علی گفت
استادسیدهاشم وفائی
سینۀ پاکم شده غار حرا
پیک خدا آمده در این سرا
نای وجودم دم احمد گرفت
تا نفسم بوی محمّد گرفت
از طرف داور ربّ جلیل
روح شدم با نفس جبرئیل
بوی خدا خیزد از آب و گلم
آیۀ «اقرا» شده ذکر دلم
من سفر غـار حرا کردهام
من ز محمّد خبر آوردهام
غار حرا مرکز وحی خداست
مشرق خورشید سپهر هداست
ای ملک وحی سخن ساز کن
عقدۀ نگشوده ز دل باز کن
آن چه که گفتند به احمد بگو
حکم خدا را به محمّد بگو
محمّد ای بر تو سلام خدا
بخوان بخوان بخوان به نام خدا
بخوان بخوان به نام ربّ الفلق
کـو خلـق الانسـان مـن علق
بخوان بنام خالق ذوالکرم
بخوان به نام علّم بالقلم
به نام آن که عِلم از او شد عَلَم
«علَّم الانسانَ ما لم یعلم»
چند می و مطربی و سرخوشی
چند پدرها پی دختر کشی
چند روی تختۀ سنگ حرا
ای به تو محتاج جهانی برآ
چند جفا؟ چند ستم؟ چند جنگ؟
چنـد خدایـان بشـر چوب و سنگ؟
آینهات را سپر سنگ کن
خنده بزن چهره ز خون رنگ کن
حافظ دین تو خداوند توست
اسلحۀ تو گل لبخند توست
ما به تو حکم ازلی دادهایم
بتشکنی مثل علی دادهایم
ای بشریت همه مرهون تو
کتاب ما کتاب قانون تو
مکتب تـو فاطمـه میپرورد
فاطمه ای که حسنین آورد
مکتب تو مربی زینب است
زینب تو حافظ این مکتب است
مکتب تو کلاس عمارهاست
مربی میثم تمارهاست
پیمبران جمله بشیر تواند
بشیر بعثت و غدیر تواند
تو نور اول، نبی آخری
تو از تمام انبیا برتری
آدم خاکی کفی از خاک توست
تو یـم نـور، او گهر پاک توست
خیز و بزن بر همه عالم صلا
تا برهانی همه را از بلا
مشعل تابندۀ این جمع باش
آب شو و خنده کن و شمع باش
رهبر کل، رسول کل، عقل کل
عقل نخستینی و ختم رُسُل
ای ز ازل امام پیغمبران
خوبتر از تمام پیغمبران
مسند بعد تو جای علی است
دین تو امضا به ولای علی است
کیست علی؟ دست تو شمشیر توست
یک تنه در جنگ احد شیر توست
بازوی شیرافکن تو حیدر است
فاتح بدر و احد و خیبر است
تو شهر علم استی و حیدر درت
کیست علی تمامی لشکرت
علی همان حیدر کرار توست
تیغۀ شمشیر شرر بار توست
کفـه و شـاهین عـدالت علی است
لحم و دم و روح رسالت علی است
نجاتِ امت تو دریا علی است
تمامِ لشکر تو تنها علی است
این سخن از لوح خدا منجلی است
کیست علی احمد و احمد علی است
بعد تو بر خلق علی امام است
بعثت بی غدیر ناتمام است
تا به ولایت نشود متکی
نیست ره واحد امت یکی
هر که به کف دامن حیدر گرفت
دسـت ورا دسـت پیمبـر گرفت
لحم و دم و نفس پیمبر علی است
روز جزا ساقی کوثر علی است
آینۀ طلعت داور علی است
شوهر صدیقۀ اطهر علی است
مهر علی تمامِ آئین ماست
حب علی حقیقتِ دین ماست
این طپش هر نفسِ میثم است
حکم خداوند همه عالم است
آنکه بـه مـا اول و آخر ولی است
بعد خدا محمد است و علی است
استادسازگار
الا ای باده نوشان بعثت آمد
زمان می کشی و عشرت آمد
بود میخانه دار عشق و سرمد
بود ساقی سر مستان محمد
رحیق عشق سرشار از شراب است
جهان مست از می ختمی مآب است
خراب از نعره اش بتخانه ها شد
که باز امشب همه میخانه ها شد
الا ای عاشقان شاه حجازی
زبتها می کند او پاک بازی
ز دو عالم چهل شب او جدا شد
کنشت و دیر او یکسر حرا شد
چهل شب با خدا دمساز او بود
وجودش غرق در دریای هو بود
تهی از غیر و پر از دوست گردید
به چشم خویشتن معبود خود دید
محمد با هو الهو روبرو شد
که گرم عشق و راز و گفتگو شد
به یک برق تجلی گشت بیهوش
که افتاد او خدا بردش در آغوش
هدایایی برش از داور آمد
به فرق او در امشب افسر آمد
به حق یکسر سر تعظیم بگرفت
که هر چه بود او تعلیم بگرفت
پر از علم لدنی سینه اش شد
منور تا ابد آیینه اش شد
به مستی جانب میخانه رو کرد
گل گلخانه اش مستانه بو کرد
میان میکده فرخنده یارش
چهل شب بود چون چشم انتظارش
خدیجه لعل لب یکباره وا کرد
سلامی گرم او بر مصطفی کرد
بگفتا یا محمد البشارت
به تو از بهر تبلیغ رسالت
چهل شب قسمتم گر شد جدایی
ولی بینم جمال کبریایی
چهل شب بی تو بر من شد چهل سال
ولیکن روی بر من کرد اقبال
چهل شب من کشیدم بی تو بس رنج
ولی در خویش کردم جستجو گنج
چهل شب گر مرا از تو جدا کرد
ولی بر ما خدا کوثر عطا کرد
سرا پا مصطفی در تاب و تب شد
که روز روشن او هم چو شب شد
که جبریل امین با امر سرمد
رسید و گفت قُم قُم یا محمد
زمان عشق بر ذوالمن رسیده است
که نابودی اهریمن رسیده است
خلیل کاظمی