شهادت اميرالمومنين ع بعد از شهادت


ای مرغ سحر! صبح شد و یار نیامد

ای شب! چه شد؟ آن شمع شب تار نیامد

ای نخل! غریبی که به دامان سحرگاه

آبت دهد از دیدۀ خونبار نیامد

ای چاه! امامی که ز سوز جگر خویش

می‌گفت به تو راز دل زار نیامد

خورشید ولایت که در اطراف فقیران

پوشید دل شب گل رخسار نیامد

فریاد برآرید ز دل، منبر و محراب!

کای مسجدیان حیدر کرار نیامد

هر شب ز غم فاطمه می‌سوخت و می‌گفت

آمد سحر و قاتل خونخوار نیامد

با اشک نوشته است به رخسار یتیمی

مادر! پدرم از پی دیدار نیامد

مظلوم‌ترین رهبر تاریخ علی بود

بی یارتر از او به جهان یار نیامد

دیدند همه فاطمه‌اش نقش زمین شد

بر یاری او یک تن از انصار نیامد

«میثم»به خدا جامعه خواب است، وگرنه

ماننـد علـی رهبـرِ بیـدار نیـامـد 

استادسازگار

شهادت اميرالمومنين ع بعد از شهادت


در راه نماز جان بیفشاند  علی

 بر خلق نماز را شناساند علی

 با این همه چون شهید شد در محراب

 گفتند مگر نماز می خواند علی

***

 دلت از بی کسی دریای خون بود

 غمت از ریگ صحراها فزون بود

 خودم دیدم که در هنگام دفنت

 کفن از خون فرقت لاله گون بود

 ***

غم طفلی فراموشم نرفته

که بار غصه از دوشم نرفته

گذشته سال ها از کوچه اما

صدای سیلی از گوشم نرفته

استادسازگار

شهادت اميرالمومنين ع بعد از شهادت


خانه با رفتنت این بار به هم ریخته است

شهر بی حیدر کرار به هم ریخته است

پدرم نبض زمان بودی و با رفتن تو

سحر و روزه و افطار به هم ریخته است

هرکسی دید پدر، حال مرا گفت به خویش:

دختر فاطمه بسیار به هم ریخته است

بستر خالی تو گوشۀ این خانه پدر

علتی شد که پرستار به هم ریخته است

بودنت مایۀ آرامش و آسایش بود

حال با رفتن تو کار به هم ریخته است

حَسَن غمزده را بیشتر از زخم سرت

قصۀ سینه و مسمار به هم ریخته است

حرفی از کوچه نباید بشود پیش حسین

چون که با گفتنش هر بار به هم ریخته است

صحبت از کوفه و بازار و اسیری کردی

از همان لحظه علمدار به هم ریخته است

گفته ای کوفه میارند مرا طوری که

همه ی کوچه و بازار به هم ریخته است

مهدي نظري

شهادت اميرالمومنين ع بعد از شهادت



سکوت عین سکوت است، بی همانند است

که پیشوند ندارد، بدون پسوند است

زبان رسمی اهل طریقت است سکوت

سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است

زمین یخ زده را گرم می کند آرام

سکوت، معجزه ی آفتاب تابنده است

سکوت پاسخ دندان شکن تری دارد

سکوت مغلطه ها را جواب کوبنده است

سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است

سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است

سکوت کرد علی سال های پی در پی

همان علی که در قلعه را ز جا کنده است

همان علی که به توصیف او قلم در دست

مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست

علی به واقعه جنگید با زبان سکوت

که ذوالفقار علی در نیام برّنده است

علی به واقعه کار مهم تری دارد

که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است

از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!

از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است

از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد

از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است

از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست

از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است

از آن سکوت که دستان حیله را بسته

و دور گردن فتنه طناب افکنده است

سکوت کرد علی تا عرب خیال کند

ابو هریره به فن بیان هنرمند است

صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت

پیاز مکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله

یکی است در نظرش با حسن که فرزند است

ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛

محمد بن ابوبکر آبرومند است

علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او

برای عده ای از قوم ناخوشایند است

ستانده می شود آن رفته های بیت المال

ازین درخت اگر میوه ای کسی کنده است

اگر به پای کنیزانشان شده خلخال

اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است

علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی

چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است

کنون لباس خلافت چنان زنی باشد

که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است

برادرم! به تریج قبات بر نخورد

که ناگزیر زبان قصیده برّنده است

اگرچه روی زبان زبیر تبریک است

اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است

اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند

ولیکن از دلشان با خبر خداوند است

سيدحميدرضابرقعي

شعر مناجات ماه رمضان


شب شد و در محیط تاریکی

با زبان دعا سخن گفتم

سر به زیر و شکسته و تنها

پیش چشم خدا سخن گفتم

 

از خجالت دو گونه ام سرخ و

اشک حسرت ز دیده می بارم

من همان بنده ی خودت هستم

روسیاهم، بدم، گهکارم

 

ولی حالا شنیده ام گفتی

که به دنبال بنده میگردی

تا بدیِ مرا بپوشانی

جامه ی پاک و تازه آوردی

 

جای دوری نمی رود امشب

با محبت بیا نگاهم کن

من که سر در گم و پریشانم

تو کریمانه سر به راهم کن

 

تلخی کام روزگار مرا

گاه گاهی عسل کنی خوب است

در میان جدال خوف و رجا

بنده ات را بغل کنی خوب است

 

از غضب کردنت هراسانم

ای جمیع صفات رحمانی

بزن اما خودت بلندم کن

هر زمان، هر کجا که می دانی


آه از فراق و تنهایی

سینه ام باز شعله ور شده است

گل من در تنور عشق حسین

دم به دم آب دیده تر شده است

 

می رسد هر نفس شمیم بهشت

هر کجا حسین همدم ماست

آتشت را نصیب خولی کن

دوری از کربلا جهنم ماست

 

السلام علیک یا ارباب

با دلی بیقرار و چشمی تر

خون تازه هنوز می ریزد

از گلویت به دامن مادر

 

ما شما را عزیز می دانیم

نامتان بهتر از سر و جان است

بخشی از مرهم جراحاتت

اشک سینه زنان ایران است

 

مثل یک مادر پسر مرده

مثل ابر بهار می باریم

از لب تشنه و و لب گودال

روضه های نگفته ای داریم

محمدامين سبكبار

شعر ماه رمضان


گوشه چشمی اگر از جانب دلبر برسد

دست من نیز به آن چشمه ی کوثر برسد

اگر از شانه ی من بار گنه بردارید

پای این بنده هم از عرش فراتر برسد

باز هم توبه شکستم! بگذارید فقط

باز هم فرصت یک توبه ی دیگر برسد

همه ی ترس من این است که هنگام گناه

عُمر این بنده ی آلوده به آخر برسد

بس که آلوده ام «أبکی لِخروج نفسی»

وای از آن لحظه ی سختی که اجل سر برسد

خیلی از تنگی و ضیق لحدم می ترسم

وحشت بیشتر آن است که مُنکر برسد

همه ی خواهشم این است که در موقع مرگ

سر این بنده روی دامن حیدر برسد

مطمئنّم که در آن لحظه ی سخت و حسّاس

حضرت فاطمه با آل پیمبر برسد

چادر مادر ما کار خودش را بکند

بگذارید فقط لحظه ی محشر برسد

مثل هر دفعه به ارباب توسّل کردم

حتماً ارباب به داد دل نوکر برسد

مثل یک باز شکاری طرف میدان رفت

قصدش این بود به داد علی اکبر برسد

به روی نیزه ی لشکر، جگرش را می دید

تکه تکه بدن گل پسرش را می دید

محمدفردوسي

شعر مدح امام زمان عج


نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم

بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم

گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم

بگذار که من چشم به پایت بگذارم

یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر

با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم

خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم

گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم

بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو

شاید گنه از چهره بشویی به غبارم

حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم

اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم

شامم شده تاریک تر از صبح قیامت

روزم شده بی روی تو همچون شب تارم

ای منتظر منتظران یوسف زهرا

پاییز شده بی گل روِی تو بهارم

دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم

بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟

مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم"

گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم

استادسازگار

شعر مناجات ماه رمضان

ای دوست مدد خادم دربار تو باشم

با دست تهی در صف انصار تو باشم

یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده

تا با نفسم مجری افکار تو باشم

آخر چه شده، روزی من این همه کم شد

محروم ز یک لحظه ی دیدار تو باشم

ترسم بود این بار به منزل نرسانم

در وقت سفر در صف اغیار تو باشم

از آمدن و رفتن خود حاجتم این است

حتی به میان کفنم یار تو باشم

شاید که دگر میکده را درک نکردم

ساقی بده جامی که گرفتار تو باشم

جوادحيدري

شعر مناجات ماه رمضان

بیا كه دستِ زمین را به آسمان بدهی

به جسمِ مُردۀ این روزگار جان بدهی

دوباره جمعه ای آمد كه باز بی تو گذشت

بگو ز مأذنۀ كعبه كِی اذان بدهی

بیا كه خُلقِ علی را و خویِ زهرا را

نشان به مردم دنیا به این جهان بدهی

ببین كه دستِ دل از دامنِ تو كوتاه است

بیا كه دامنِ خود را به دستمان بدهی

همیشه تشنۀ لطف و گرسنۀ مِهریم

نگاه كن كه به ما باز آب و نان بدهی

اگر چه پیشِ تو بد قول و بد حساب شدیم

برای جبران كاش باز هم زمان بدهی

زبانِ ذكر نداریم ما خودت باید

برای بردنِ نامت به ما زبان بدهی

محمدبياباني

شعر مناجات ماه رمضان


چقدر حرف دلم را به جاده ها بزنم

اجازه هست کمی حرف با شما بزنم؟

اجازه هست کمی درد دل کنم یا نه؟

اجازه هست که قید من و تو را بزنم؟

بنا نبود نیایی، خدا وکیل آقا

چقدر دست به دامان ندبه ها بزنم؟

دلم قرار ندارد خودت که می دانی

چقدر مانده همینطور دست و پا بزنم؟

ببین به جان عزیزت قسم کم آوردم

بعید نیست همین روزها که جا بزنم

اگر دروغ نگویم فقط کمی مانده

رکورد مردم نامرد کوفه را بزنم

خدا کند که بیایی وگرنه از سمتِ

کدام پنجره باید تو را صدا بزنم؟

...

به بازگشت من آقا دگر امیدی نیست

مگر دوباره سری رو به کربلا بزنم

مهدي صفي ياري

شعر مناجات ماه رمضان


دردی به جان رسیده و درمان نمی رسد

آب از سرم گذشته و جانان نمی رسد

از رنج بی حساب سرم را گرفته ام

این رنج بی حساب به پایان نمی رسد

کاری بکن و گر نه من از دست می روم

آیا صدای من به کریمان نمی رسد؟

یا أیها العزیز ببین دست من تهی ست

وقتی ز تو به سفرۀ من نان نمی رسد

باید چو مهزیار فقط محض یار بود

یعنی کسی به وصل تو آسان نمی رسد

قلبی که از نگاه تو محروم بوده است

سوگند می خوریم به ایمان نمی رسد

در رحمت و محبت و بنده نوازی اش

اصلاً کسی به شاه خراسان نمی رسد

هنگام نا امیدی و بن بست های من...

ذکری به پای ذکر حسین جان نمی رسد

حسين ايزدي

شعر مناجات ماه رمضان


دلی آئینه ای و دیدۀ تر می خواهی

بنده ای مخلص و مشتاقِ سحر می خواهی

سهمِ دل های شكسته است اقامتگاهت

قدری هم صحبتی و سوزِ جگر می خواهی

دستگیری نظرِ لطف بها بخشیدن

حسّم این بود مرا هم به نظر می خواهی

پرده پوشیدی و هر بار نفهمیدم كه

غافر الذنب مرا هم چقدر می خواهی

كوسِ  بی آبرویی ام به صدا می آید

همه را در هم و نا دیده بخر، می خواهی؟

چه شلوغ است سرِ سفره ی مهمانیتان

سرِ این سفره مگر چند نفر می خواهی؟

نامه ی زندگیم پیشِ شما معلوم است

بابِ مِیلت عملی نیست اگر می خواهی

من فقط گریه ی بر خون خدا را بلدم

جگرم سوخت در این كسبِ هنر می خواهی؟

عليرضاشريف

شعر مناجات ماه رمضان


بارالهـا بـر درت اشـک و آه آورده‌ام

هم سرشک خجلت و هم گناه آورده‌ام

هـم گنـاه آورده‌ام هـم پنـاه آورده‌ام

دیده از جرمم بپوش اشک و آهم را ببین

یـا الـه‌العالمین یـا الـه‌العالمین

با همـه بـار گنـاه بـا همـه فعـل بدم

تو صدا کردی مرا من به سویت آمدم

دست دل بر دامن لطف و احسانت زدم

آسمانی کن مرا که چه خوردم بر زمین

یـا الـه‌العالمین یـا الـه‌العالمین

وای اگر این روسیاه رو به محشر آورد

نامـه‌ای از صـورت خـود سیه‌تر آورد

با گنـاه بی‌شمـار رو به ایـن در آورد

با گناهانم شوم روز محشر هم‌نشین

یـا الـه‌العالمین یـا الـه‌العالمین

سایۀ لطفت مرا در دو عالم بر سر است

از گنـاه بی‌حـدم عفـو تـو بالاتـر است

هر چه هستم سینه‌ام پر ز مهر حیدر است

خود گناهم را ببخش بر امیرالمؤمنین

یـا الـه‌العالمین یـا الـه‌العالمین

من که با تو دم‌به‌دم عهد خود بشکسته‌ام

از تـواَم شرمنــده و از گنـاهم خستـه‌ام

هم ز تو کردم فرار، هم به تو دل بسته‌ام

بسته راهم را گناه از یسار و از یمین

یا الـه‌العالمین یا الـه‌العالمین

من گنـه کردم ولی، آبرو دادی به من

از عنایت مرحمت گفت‌وگو دادی به من

باز خواندی بنده‌ام باز رو دادی به من

تو عطا کردی چنان من خطا کردم چنین

یا الـه‌العـالمین یـا الـه‌العـالمین

جـرم سنگیـن مــرا ای خـدای عـالمین

هم ببخشا بر حسن هم ببخشا بر حسین

دست خالی ریختم اشک خجلت از دوعین

هر که هستم ای خدا بر درت سودم جبین

یـا الـه‌العـالمین یـا الـه‌العالمین

استادسازگار

شعر مناجات ماه رمضان


فقط برای نگاه نگار آمده ام

برای اشك دل بی قرار آمده ام

كویرتر شده چشم از همیشه، از هر وقت

دونیم قطره ی باران ببار، آمده ام

اگر گناه، مرا سر به زیر بار آورد

ولی به عشق شما سر به دار آمده ام

بهار قلب زمین آمده، بساط كجاست؟

دو دست خالی و با قلب زار آمده ام

ببین كه غرق تمنّام، خواهشی دارم

اجابتم كن و منّت گذار، آمده ام

تمام كوله ی معصیّتم بگیر و ببر

دو كیسه نور برایم بیار، آمده ام

"بس است خلف به وعده، كمی خدایی شو"

به نفس گفتم و با خود كنار آمده ام

امید لطف تو دست مرا كشید اینجا

تو خواستی كه به اینجای كار آمده ام

دعای اول و آخر، ظهور حجت توست

برای اوست كه چشم انتظار آمده ام

ببخش، جان همان خواهری كه گفت: حسین

كشان كشان به روی این مزار آمده ام

رمق به پام نمانده چرا كه همراهِ

هزار عقده ی از نیزه دار آمده ام

سرت مقابل چشمم گذاشت عمداً، گفت:

تو با حقارت و من با وقار آمده ام

حميدرمي

شعر مناجات ماه رمضان


دیگر از سوز و نوایم خبری نیست که نیست

دیگر از صدق و صفایم اثری نیست که نیست

در مناجات سحر ادعیه بال و پر ماست

بهر رفتن به سما بال و پری نیست که نیست

سابق از دیدۀ من اشک روان جاری بود

ولی امروز دگر چشم تری نیست که نیست

همه درها به رویم بسته شده جز این در

به جز این باب دگر هیچ دری نیست که نیست

وقت آن است که دیگر تو به دادم برسی

غیر تو در دو جهان دادگری نیست که نیست

روزۀ من تهی است و سپر نفسم نیست

بهر این نفس خرابم سپری نیست که نیست

ظلمت محظ شده قلب من از فعل حرام

ولی افسوس که نور قمری نیست که نیست

به خداوند قسم غیر حسین ابن علی

در جهان اسم سزاوارتری نیست که نیست

تا که در دایره ی رحمت این آقاییم

با نگاه کرم او خطری نیست که نیست

ولی افسوس که در کرببلا می دیدند

بدنش روی زمین بود و سری نیست که نیست

حبيب باقرزاده

شعر شهادت حضرت علي اصغر ع



سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات

چه زود این همه تغییر کرد آب فرات

چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم

رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات

رُباب را چقدر در حرم خجالت داد

همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات

سفید شد همه گیسویش یکی یکی

عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات

همان که آبرویت را ز گریه اش داری

سه شعبه در گلویش گیر کرد... آب فرات

دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را

چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات!

دوباره آب رسید و دوباره شیر آمد

ولی چه سود، کمی دیر کرد آب فرات

تمام اهل حرم تشنه... اسب ها سیراب

سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات

استادلطيفيان

شعر مناجات ماه رمضان


امان از غربت قبر و قیامت

فغان از وحشت قبر و قیامت

اگر ارباب من دستم نگیرد

ندارم طاقت قبر و قیامت

اجل در ره عمل کوته چه دارم

به غیر از حسرت قبر و قیامت

گنه کاری چو من فرمانبرِ نفس

چه داند حرمت قبر و قیامت

من از تنهاییِ خود خوف دارم

امان از ظلمت قبر و قیامت

اگر مولای من دستم بگیرد

چه خوف از محنت قبر و قیامت

غم و درد و بلا را می شناسم

که باشد زینت قبر و قیامت

پس از مرگم به زیر سایۀ یار

بگیرم هیئت قبر و قیامت

برای گریه بر سلطان عطشان

عطا کن مهلت قبر و قیامت

بهشت کربلا را کن نصیبم

که بینم جنت قبر و قیامت

رضای توست نصب العین عاشق

ندارد نیّت قبر و قیامت

ز دنیا می روم با دست خالی

امان از حسرت قبر و قیامت

ندارم خُلق و خوی اهل بیتی

ندارم فرصت قبر و قیامت

فقط با مومنین قرآن بگوید

سخن از بهجت قبر و قیامت

بمیرم تا ببینم روی حیدر

جمالش لذت قبر و قیامت

اگر" اَلْفَقرُ فخری " شد شعارم

توّلا مکنت قبر و قیامت

بجز لطف شفیعان دو عالم

چه باشد نصرت قبر و قیامت

به دنیا هیچ اقبالی ندارم

که دارم دولت قبر و قیامت

تمام لذت دنیای فانی

فدای عزّت قبر و قیامت

غلام آل زهرایم بگردان

شهید راه مولایم بگردان

استادمحمودژوليده

شعر مناجات ماه رمضان


جاری‌ست چو باران عرق شرم به رویم

از عفـو تو یـا از گنـه خویش بگویم؟

تـرسم نگذارنـد بـه فــردای قیـامت

یک برگ گل از باغ وصال تو ببـویم

کوری به از آن کز کرمت چشم بپوشم

لالی بـه از آنـم کـه ثنـای تو نگویم

تو زود رضا می‌شوی از بنده ولی من

دیرآمده‌ام تـا که رضای تـو بجـویم

من رو به در غیـر تو بردم، تو ز رحمت

آغوش گشودی کـه بیـا باز به سویم

خواهم که حضور تو کنم سفرۀ دل، باز

ترسـم کـه گناهـان بفشارنـد گلویم

صد سالـم اگـر در شـرر نـار بسوزی

از دوستی‌ات کم نشود یک سرِ مویم

بر خاک درت ریخته‌ام اشک خجالت

این اشک نکوتـر بُود از آب وضـویم

پرونـدۀ تـاریک مــرا اشک نشویـد

بگذار که در چشمۀ عفو تـو بشویـم

صد بار خطا دیده‌ای از «میثم» و یک بار

نگذاشتـی از لطـف بیـارند بـه رویم

استادسازگار