شعر شهادت حضرت عبدالله ابن الحسن ع


از درد تو تمام تنم تیر می کشد
وقتی کسی به روی تو شمشیر می کشد

طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان، تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

برخیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

حامد اهور

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


برای ترک سر، آماده بودم

از اوّل دل به مهرت، داده بودم

عموجان بر سرم، منّت نهادی

من از قاسم، عقب افتاده بودم

***

ز خون، گلرنگ شد آیینۀ تو

فروشد نیزه، بر گنجینۀ تو

الهی کور گردم تا نبینم

زند قاتل، لگد بر سینۀ تو

استادسازگار

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


خواستم پر بکشم ، بال و پرم سوخت ، عمو

از غریبی تو قلب پدرم سوخت ، عمو

از عطش دم نزدم ، از غم تو داد کشم

خواستم مثل تو باشم ، جگرم سوخت ، عمو

دستی از دست ندادم ، که به دست آوردم

لیک در دفع بلایت ، سپرم سوخت ، عمو

مانده در چنگ عدو طره ی پیشانی من

آنچنان کز غضبش موی سرم سوخت ، عمو

مادرم فاطمه را چون که صدا می کردی

از رخ نیلی او ، چشم ترم سوخت ، عمو

چون که شمشیر و سنان بر تو هجوم آوردند

زیر این بار ز پا تا به سرم سوخت ، عمو

تنم از تیر سه شعبه به تنت دوخته شد

خیمه از همهمه ی این خبرم سوخت ، عمو

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


عمو فدای جراحات پیکرت گردم 

شهید مکتب عباس و اکبرت گردم

نماز عشق بجا آور و عنایت کن

که من مکبّر در خون شناورت گردم

ز خیمه بال زدم تا کنار مقتل خون

به این امید که سرباز آخرت گردم

مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر

بده اجازه که من ذبح دیگرت گردم

به جان مادر پهلو شکسته ات بگذار

که رهنورد دو فرزند خواهرت گردم

مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل

من آمدم که در این عرصه یاورت گردم

بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده

که جانشین علمدار لشکرت گردم

تو در سپهر ولا مهری و شهیدان ماه

عنایتی که به خون خفته اخترت گردم

ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم)

بگو که شافع فردای محشرت گردم

استادسازگار

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


دستش از عمه كشید و بدنش می پیچید

زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید

گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد

گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید

می دوید و سپهی دیده به او دوخته بود

و طنین رجزش تا وطنش می پیچید

نوجوان بود ولی صولت صفّینی داشت

چو غزالی ز كف صید ، تنش می پیچید

ز سر عمّامه و نعلین ز پایش وا شد

ذكر یا فاطمۀ بت شكنش می پیچید

تا تَه لشگر دشمن نَفَسش قدرت داشت

نعره اش در جگر پر مَحَنش می پیچید

دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است

داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید

ناگه از پردة دل كرد صدا وا اُمّاه

دستِ بُبریدۀ او دور تنش می پیچید

تیغ بر فرق سرش ، نیزه به پهلویش  خورد

نعرۀ حیدریِ یا حسنش می پیچید

جای جای بدنش خسته و بیراه شكست

دور خود دید كه زاغ  و زغنش می پیچید

سایه روشن شدنِ تیغ و سنان داد نشان

كه عمو نیزه ای اندر دهنش می پیچید

ناگهان گشت سرش بر سر یك نیزه بلند

داشت در خون ، عموی بی كفنش می پیچید

محمودژولیده

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


كِل كشیدند كه حس كرد عمو افتاده

نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده

پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید

دید از اسب به گودال به رو افتاده

سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو

لشكری زخم به جان و تنِ او افتاده

پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه كشید

سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده

شمرها نقشه كشیدند كه حالا چه كنند

دید تا قرعه به پیچاندۀ مو افتاده

خویش را در وسطِ معركه انداخت و بعد

در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد

سنگ دل تیغ كشیدی كه سرش را بِبَری؟

هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را  بِبَری؟

دست و پا می زند و آخرِ كارش شده است!

پاك وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟

با وجودی كه ندارم زِرِه و تیغ مگر

مُرده باشم بگذارم كه سرش را بِبَری

همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده مرا

سعی كن از سرِ راهت پسرش را بِبَری

سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم

باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری

در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست

جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ عموست

می شود لایق قربانی دلبر باشم

آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم

لذتی بهتر از این نیست كه با سینه ی سرخ

در پری خانه ی چَشمِ تو كبوتر باشم

آخرین خواسته ی من به یتیمی این است

به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو بی سر باشم

اسب ها نعل شده راهی گودال شدند

بین این قائله ی سخت چه بهتر باشم

به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم

می شود از سر نِی سایه ی اصغر باشم؟

علیرضا شریف

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


عسل سـرخ شهـادت چقـدر شیرین است

می جنت که خدا گفته به قرآن این است

سم اسبان به روی سینۀ من سنگین نیست

بر مـن امـروز غریبـی عمـو سنگین است

صورتی را که حسن بوسه چو قرآن می‌زد

کاش می‌دید که از خون جبین رنگین است

استخـوان بدنـم زیـر سـم اسـب شکست

این سم اسب به از گردن حورالعین است

روز وصـل است و عروس اجلم در آغوش

قاتلم تیغ بـه کـف دارد و بـر بالین است

من که پیش از شب میلاد، حسینی بودم

شکـرلله کــه امــروز همینم دیـن است

ای عمـو زود بیـا جـانب میـدان و ببیـن

یک کبوتر ز تو در پنجۀ صد شاهین است

زخم‌هــای بدنـم لالــه‌صفت می‌خنــدند

پـای تا سر بدنم غرق گـل و نسرین است

ما شرار از جگر خویش بـه «میثم» دادیم

در صف حشر همه دار و ندارش این است

استادسازگار

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


صد شکر که هست مَحرمت عبدالله

در مقتل توست مُحرِمَت عبدالله

من راوی گودالِ پر از خونِ توأم

مداحِ همه محرّمت عبدالله

محمودژوليده

.شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


در کوی عشق زنده مرام پدر کنم

با یاد غربت تو جهان خون جگر کنم

عمریست روی دامن پر مهرت ای عمو

صبحم به شام و شام وصالم سحر کنم

شمشیر می کشد سَر یار مرا زند

من فاطمه نژادم و دستم سپر کنم

برخیز، عمه گر برسد بنگرد تو را

افتاده ای به خاک، چه خاکی به سر کنم

رفته عمو به علقمه اما نیامده

کن صبر تا عموی رشیدم خبر کنم

راهِ فرات بسته شده! آه می کشی؟

با خون حنجرم لب خشک تو تر کنم

با قتل صبر و نحر گلو عاقبت عمو

در احتزاز پرچم سبز پدر کنم

پهلوی پاره روی سنان یادگاری است

بر روی نیزه صحبتی از میخِ در کنم

بازیچه شد به روی سنان جسم بی سرم

در راه غربت تو دگر ترک سر کنم

قاسم نعمتي

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع



این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

خون خیبر گشا به رگ هایش

او که هست؟ از نژاد شیر خداست

با جوانان هاشمی بوده

آخرین درس خوانده ی سقاست

می نویسد عمو و  بر لب او

وقت خواندن فقط فقط باباست

مجتبی زاده ای شبیه حسن

شرف الشمس سید الشهداست

عطری از کوی فاطمه دارد

نفسش بوی فاطمه دارد

کوه آرامشی اگر دارد

آتشی هم به زیر سر دارد

موج سر می زند به صخره چه باک

دل به دریا زدن خطر دارد

پسر مجتبی است می دانم

بچه ی شیر هم جگر دارد

 همه رفتند  او فقط مانده

حال تنهاست و یک نفر دارد

آن هم آن سو میان گودالی

لشگری را به دور و بر دارد

آرزو داشت بال و پر بشود

دست خود را رها کند بدود

جگرش بی شکیب می سوزد

نفسش با لحیب می سوزد

می وزد باد گرم صحرا و

روی خشکش عجیب می سوزد

بین جمع سپاه سیرابی

یک نفر یک غریب می سوزد

دست بردار از دلم عمه

که تنم عنقریب می سوزد

روی آن شیب گرم می بینی؟

روی شیب الخضیب می سوزد

 سینه اش را ندیدی از زخمِ...

...نوک تیری مهیب می سوزد

چشم بلبل که خیره بر گل شد

ناگهان دست عمه اش شل شد

دید چشمی به آسمان وا بود

تشنه ای بود میان خون ها بود

لحظه های جسارت و غارت

در دل قتله گاه بلوا بود

رحم در چشم نانجیبی نیست

بین خولی و زجر دعوا بود

دید دست جماعتی نامرد

تکه های لباس پیدا بود

حجمی از دشنه ها به هم می خورد

لبه ی تیغ ها مهیا بود

لبه ی دشنه ها که پایین رفت

ساقه ی نیزه ها به بالا بود

داد می زد حرامزاده  نزن

پسرش را ز دست داده نزن

خنده بر اشک های ما نکنید

این چنین با غریب تا نکنید

دست های مرا جدا سازید

تار مویی از او جدا نکنید

پیر مرد است بر زمین خورده است

نیزه ی خویش را عصا نکنید

نعل تازه بر اسب ها نزنید

حلقه در حلقه چکمه پا نکنید

آب هم نخواستیم ای قوم

به تنش تیغ و نیزه جا نکنید

با خدا حرف می زند آرام

جان زهرا سر و صدا نکنید

دستش از کتف او جدا تا شد

باز هم پای حرمله وا شد

قاسم نعمتي

شعر شهادت عبدالله ابن الحسن ع


عمه جان ول کن من از اصغر که بهتر نیستم

عمه با قاسم مگر اصلا برادر نیستم؟

سن و سالم را نبین از قد و قامت هم نپرس

پهلوانم من ، مگر از نسل حیدر نیستم؟

هی فقط امروز چسبیدی به من از صبح زود

دستهایم را رها کن من که دختر نیستم

تو به فکر بچه ها ، زن ها ، به فکر خیمه باش

من بزرگم ، لااقل کمتر ز اصغر نیستم

نالۀ هل من معین دارد کبابم می کند

من مگر عمه ز سربازان لشکر نیستم؟

گیرم این مردم همه دشمن، کسی هم نشوند

عمه جان دارد صدایم می کند ، کر نیستم

یک عمو مانده برایم در تمام زندگی

دیگر اصلا فکر دست و بازو و سر نیستم

دارد آنجا عمه جان هی نیزه بالا می رود

حیف عمه ، قتلگه من پیش مادر نیستم

آسمان دارد صدایم می کند این الحبیب؟!

من اگر بالم نسوزد که کبوتر نیستم

مهدي صفي ياري

تیغ بر فرق سرش نیزه به پهلویش خورد

دست از عمه کشید و بدنش می پیچید
 
 زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید
 
گردبادی ز خیامی به نظر می‌آمد
 
 گِردَش انگار زمین و زمنش می‌پیچید
 
می‌دوید و سپهی دیده به او دوخته بود
 
 و طنین رجزش تا وطنش می‌پیچید
 
از سر عمامه و نعلین ز پایش وا شد
 
 ذکر یا فاطمه س بت شکنش می‌پیچید
 
دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است
 
 داشت گرد عموی صف شکنش می‌پیچید
 
ناگه از پرده‌ی دل کرد صدا وا اُمّاه
 
 دست بٌبریده‌ی او دور تنش می‌پیچید
 
تیغ بر فرق سرش نیزه به پهلویش خورد
 
 نعره‌ی حیدریِ ع یا حسنش ع می‌پیچید
استادارضی

یابن‌زهرا س به تو ای خون خدا محتاجیم

ما که در فطرت ذاتی به خدا محتاجیم

 

 بیشتر از همه بر کرببلا محتاجیم

 

به همین سینه زدن، ناله زدن، گریه و شور
 
 
 ما به این نوکریِ بزم عزا محتاجیم
 
 
 
به دم نوحه، به مظلوم کشیدن، به دعا
 
 
  به حسینیه و این حال و هوا محتاجیم
 
 
روزمان شب نشود تا که نگوییم حسین ع
 
 
 ما به ذکر تو به همراه بکاء محتاجیم
 
 
 
شهدا سینه‌زن اکبر لیلا ع بودند
 
 
 ما به فرهنگ اسیر شهدا محتاجیم
 
 
 
ما به آن‌کس که در این خیمه‌ی تو جان داده
 
 
 تا شفاعت کند او روز جزا محتاجیم
 
 
 
زشت باشد که سر نوکرت از تن نرود
 
 
تا رود این سر ما پای شما محتاجیم
 
 
ما فقط نه، که همه خیل رسل می‌گویند
 
 
 یابن‌زهرا س به تو ای خون خدا محتاجیم
 
 
ما گدای حسن ع و نسل کریمش هستیم
 
 
 ریزه خوار کرم طفل یتیمش هستیم
 
 
استاد ارضی

عبداللهم اما عليّ اكبرت هستم

اين كيست كه طوفان شده ميل خطر كرده؟

در كوچكي خود را علمدار دگر كرده

اين كه براي مادرش مردي شده حالا

خسته شده از بس ميان خيمه سر كرده

اين كيست كه در پيش روي لشگر كوفه

با چه غرور محكمي سينه سپر كرده

آنقدر روي پنجه ي پايش فشار آورد

تا يك كمي قدّ خودش را بيشتر كرده

با ديدنش اهل حرم ياد حسن كردند

از بس شبيه مجتبي عمامه سر كرده

اما تمامي حواسش سمت گودال است

آنجا كه حتي عمه را هم خونجگر كرده

ادامه نوشته

من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو

من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو

در اين همه بلا به خدا خيمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بيشتر عمو

در زير نيزه ها نفس آهسته مي كشي

نايي رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو

من باشم و تو ناله غريبانه مي زني

سرباز مجتباي تو مرده مگر عمو

افتاد دست ساقي تو گر به علقمه

من دست خويش بر تو نمايم سپر عمو

پرواز در هواي شهادت اگر نبود

ديگر چكار آيدم اين بال و پر عمو

شرمنده ام كه زنده ام و رفته اصغرت

همراه خود بيا و مرا هم ببر عمو

همبازيان من همه در خون نشسته اند

لطفي نما و آبرويم را بخر عمو

بود آرزوي من كه بگويم به تو "پدر"

يك بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو

از من يتيم تر كه تو پيدا ني كني

آغوش خود گشا و بگيرم به بر عمو

رضا رسول زاده

روضه عبدالله ابن حسن ع روضه گودال قتلگاه التماس دعا

لب گودال ، زمین خورد و به دریا افتاد

آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد

سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند

یک نفر در وسط معرکه ، تنها افتاد

بر روی خاک که با صورت خونین آمد

تیرها در همه جای بدنش جا افتاد

در دهانی که پر از خون شده ، بی هیچ خبر

نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد

عرق مرگ نشسته است به پیشانی او

بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام

قرعه ی کار به نام من شیدا افتاد

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که چنین پای دَم آخرش از پا افتاد

بازویم ارثیه ي فاطمه باشد که کبود

پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد

خوب شد مثل پدر ، مثل عمو عباسم

سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد

 خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند

پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد

روضه عبدالله ابن حسن ع روضه گودال قتلگاه التماس دعا

خواستم پر بکشم ، بال و پرم سوخت ، عمو

از غریبی تو قلب پدرم سوخت ، عمو

از عطش دم نزدم ، از غم تو داد کشم

خواستم مثل تو باشم ، جگرم سوخت ، عمو

دستی از دست ندادم ، که به دست آوردم

لیک در دفع بلایت ، سپرم سوخت ، عمو

مانده در چنگ عدو طره ی پیشانی من

آنچنان کز غضبش موی سرم سوخت ، عمو

مادرم فاطمه را چون که صدا می کردی

از رخ نیلی او ، چشم ترم سوخت ، عمو

چون که شمشیر و سنان بر تو هجوم آوردند

زیر این بار ز پا تا به سرم سوخت ، عمو

تنم از تیر سه شعبه به تنت دوخته شد

خیمه از همهمه ی این خبرم سوخت ، عمو

روضه عبدالله ابن حسن ع روضه گودال قتلگاه التماس دعا

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای

تا اذان مانده ، چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کُشد

زیر دست و پای دشمن ، بی سپاه افتاده ای

گفت عمو جان ، دست را ، من حائل رویت کنم

راست گفته ، مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم  ، کمی آرام باش

از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو

با رخت از روی مرکب  گاه ، گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست

یوسف زهرا چرا دربین چاه افتاده ای

من به "هل من ناصر" تو آمدم در قتلگاه

آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای

عمو رسيدم و ديدم؛ چقدر بلوا بود!

عمو رسيدم و ديدم؛ چقدر بلوا بود!

سر تصاحب عمامه ي تو دعوا بود

به سختي از وسط نيزه ها گذر كردم

هزار مرتبه شكر خدا كمي جا بود!

ثواب نَحر گلويت تعارفي شده بود

سرِ زبان همه جمله ي "بفرما"بود

عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد!

چه خوب مي شد اگر مشك آب سقا بود

زني خميده عمو رد شد از لبِ گودال

نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود

براي كشتن تان تيغ و نيزه كم آمد

به دست لشگريان سنگ و چوب حتي بود!

تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام

به فكر جايزه ي بردن سر ما بود

بلند شو؛ كه همه سوي خيمه ها رفتند

من آمدم سوي گودال، عمه تنها بود