كِل كشیدند كه حس كرد عمو افتاده
نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده
پر گرفت از حرم و عمه به گَردش
نرسید
دید از اسب به گودال به رو افتاده
سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان
از پهلو
لشكری زخم به جان و تنِ او افتاده
پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه
كشید
سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده
شمرها نقشه كشیدند كه حالا چه
كنند
دید تا قرعه به پیچاندۀ مو افتاده
خویش را در وسطِ معركه انداخت
و بعد
در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت
و بعد
سنگ دل تیغ كشیدی كه سرش را بِبَری؟
هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش
را بِبَری؟
دست و پا می زند و آخرِ كارش
شده است!
پاك وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟
با وجودی كه ندارم زِرِه و تیغ
مگر
مُرده باشم بگذارم كه سرش را
بِبَری
همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده
مرا
سعی كن از سرِ راهت پسرش را بِبَری
سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم
باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری
در خورش نیست اگر بازوی آویز
به پوست
جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ
عموست
می شود لایق قربانی دلبر باشم
آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم
لذتی بهتر از این نیست كه با
سینه ی سرخ
در پری خانه ی چَشمِ تو كبوتر
باشم
آخرین خواسته ی من به یتیمی این
است
به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو
بی سر باشم
اسب ها نعل شده راهی گودال شدند
بین این قائله ی سخت چه بهتر
باشم
به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم
می شود از سر نِی سایه ی اصغر
باشم؟