شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای

تا اذان مانده ، چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کُشد

زیر دست و پای دشمن ، بی سپاه افتاده ای

گفت عمو جان ، دست را ، من حائل رویت کنم

راست گفته ، مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم  ، کمی آرام باش

از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو

با رخت از روی مرکب  گاه ، گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست

یوسف زهرا چرا دربین چاه افتاده ای

من به "هل من ناصر" تو آمدم در قتلگاه

آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای