شعر مدح پیامبر اکرم ص

شب همان شب که سفر مبداء دوران مي شد
خط به خط باور تقويم مسلمان مي شد

شب همان شب که جهاني نگران بود آن شب
صحبت از جان پيمبر به ميان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علي بود نه آن ديگرها

مرد؛ مردي که کمر بسته به پيکار دگر
بي زره آمده در معرکه يک بار دگر

تا خود صبح خطر دور و برش مي رقصيد
تيغ عريان شده بالاي سرش مي رقصيد

مرد آن است که تا لحظه ي آخر مانده
در شب خوف و خطر جاي پيمبر مانده

گر چه باران به سبو بود و نفهميد کسي
و محمد خود او بود و نفهميد کسي

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علي بود نه آن ديگرها

ديگراني که به هنگامه تمرّد کردند
جان پيغمبر خود را سپر خود کردند

بگذاريد بگويم چه غمي حاصل شد
آيه ي ترس براي چه کسي نازل شد

بگذاريد بگويم خطر عشق مکن
جگر شير نداري سفر عشق مکن

عنکبوت آيه اي از معجزه بر سر در دوخت
تاري از رشته ايمان تو محکم تر دوخت

از شب ترس و تباني چه بگويم ديگر؟!
از فلاني و فلاني چه بگويم ديگر؟!

يازده قرن به دل سوخته ام مي داني
مُهر وحدت به لبم دوخته ام مي داني 

 
باز هم يک نفر از درد به من مي گويد
من زبان دوختم و خواجه سخن مي گويد:

"من که از آتش دل چون خُم مِي در جوشم
مُهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم"

طاقت آوردن اين درد نهان آسان نيست
شِقْشقِيّه است و سخن گفتن از آن آسان نيست

مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

چشم وا کن احد آيينه ي عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگيزه اش از جنگ غنيمت باشد
با خبر نيست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بيداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگويم که غنيمت رکب دشمن بود

داد و بيداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذاريد پيمبر تنهاست

يک به يک در ملاء عام و نهاني رفتند
همه دنبال فلاني و فلاني رفتند

همه رفتند غمي نيست علي مي ماند
جاي سالم به تنش نيست ولي مي ماند

مرد مولاست که تا لحظه ي آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده

در دل جنگ نه هر خار و خسي مي ماند
جگر حمزه اگر داشت کسي مي ماند

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چناني که علي از اُحد آمد بيرون

مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي رسد قصه به آن جا که علي دل تنگ است
مي فروشد زرهي را که رفيق جنگ است

چه نيازي دگر اين مرد به جوشن دارد
اِن يَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذين شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رايحه ي گل آمد
ناگهان شعر حماسي به تغزّل آمد

مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي رسد قصه به آن جا که جهان زيبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد

و از آن آينه با آينه بالا مي رفت
دست در دست خودش يک تنه بالا مي رفت

تا که از غار حرا بعثت ديگر آرد
پيش چشم همه از دامنه بالا مي رفت

تا شهادت بدهد عشق ولي الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا مي رفت

پيش چشم همه دست پسر بنت اسد
بين دست پسر آمنه بالا مي رفت

گفت: اين بار به پايان سفر مي گويم
«بارها گفته ام و بار دگر مي گويم»

راز خلقت همه پنهان شده در عين علي ست
کهکشان ها نخي از وصله ي نعلين علي ست

گفت ساقيِ من اين مرد و سبويم دستش
بگذاريد که يک شمّه بگويم، دستش

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سيب تعارف کرده

گفتني ها همگي گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنيدند صدا را اما...

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهميد و خودش را به نفهميدن زد

مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

شهر اين بار کمر بسته به انکار علي
ريسمان هم گره انداخته در کار علي

بگذاريد نگويم که اُحد مي لرزد
در و ديوار ازين قصه به خود مي لرزد

مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي نويسم که "شب تار سحر مي گردد"
يک نفر مانده ازين قوم که برمي گردد 

سيدحميدرضا برقعي

شعر مبعث

و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری

***

و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

محمدغفاری

شعر مبعث

شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود

امواج مد واقعه تا ماه رفته بود

هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت

با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود

حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت

در خلسه‌ی شکفتن یک آه رفته بودو

صدا گفت که تو حکم رسالت داری

آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ

می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود

تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است

آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است

از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری

***

و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید

راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت

شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود

تنها به مکه بود که در جاده‌ی حرا

مردی به شوق سیر الی الله رفته بود

آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی

ذریّه‌ی حقیقی آن بت شکن شدی

...

چشم تو طرح حمله‌ی یک شیر می‌کشد

حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت

می‌گفت در پناه تو شمشیر می‌کشد

خورشید رزم‌های تو در خیبر و اُحُد

خطی به قصه‌های اساطیر می‌کشد

دندان تو شکست ولی باز هم کسی

از سینه‌ی تو نعره‌ی تکبیر می‌کشد

کمتر به کار شستن این زخم‌ها نشین

انگار قلب دختر تو تیر می‌کشد!

تسبیح می‌شوی و دلت شوق و شور را

چون دانه‌های نور به زنجیر می‌کشد

تو مظهر تمام صفات خدا شدی

شایان سجده و صلوات و دعا شدی

 

یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود

با اینکه خود پیاله‌ای و می‌فروش خود

خلقت که سخت‌تر ز بنای مساجد است

از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟

این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست

یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!

گفتی کمی ز مرتبه‌ی رازقیّتت

اما شدی دوباره خودت پرده پوش خود

گفتند وحی، جلوه‌ی علم حضوری است

آیا تو گوش می‌کنی آن‌جا به گوش خود؟

این‌ها که گفته‌ایم به معنای کفر نیست

ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود

ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم

ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم

 

ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود

مستی هر پیامبر از این شمیم بود

آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد

وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود

مردی به نام احمد، ازین راه می‌رسد

این حادثه، نوشته‌ی عهد قدیم بود

کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور

تنها نگاه آینه‌ات مستقیم بود

فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت

محو عصای معجزه‌ی تو کلیم بود

پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم

آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود

این زخم‌ها به سینه‌ی تو غالب آمده است

دشوارتر ز شعب ابی‌طالب آمده است

 

خورشیدی است جلوه‌ی هفت آسمان تو

توحیدی است سیره‌ی پیشینیان تو

آن عرشیان که سجده به آدم نموده‌اند

بوسیده‌اند با صلوات آستان تو

با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب

غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو

جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد

شد واژه‌ی حبیب سزاوار جان تو

بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت

تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو

موسی اگر برای تکلّم به طور رفت

شد آسمان هفتم حق میزبان تو

با گردباد خاک اگر آسمان رود

کی می‌رسد به پله‌ای از نردبان تو؟

نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد

از سینه‌ات مکارم اخلاق جلوه کرد

 

کردیم در حریم تو دست دعا بلند

ای آنکه هست مرتبه‌ات تا خدا بلند

بر دامن شفاعت تو چنگ می‌زند

دستی که کرده‌ایم به یا ربنّا بلند

خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است

حتی نسیم سایه‌ی کوتاه یا بلند

همراه دسته‌های گل یاس، می‌شود

نام تو از صلابت گلدسته‌ها بلند

کفر ازهراس موج تو نابود می‌شود

هرچند چون حباب شود از هوا بلند

این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند

از پشت حجره‌های جهالت صدا بلند

حتی خیال دوری اگر بال گسترد

حنانه‌ایم و ناله‌ی ما در قفا بلند

ما را به حال خویش مبادا رها کنی!

این کار را –همیشه‌ی رحمت- کجا کنی؟

 

حیرت نگاه جلوه‌ی سبحانی خودی

شب تا به صبح گرم چراغانی خودی

بیهوده قصد آتش نمرود می‌کنند

وقتی خلیل سیر گلستانی خودی

پیداست در تداوم یعقوب اشک تو

چشم انتظار یوسف کنعانی خودی

آن‌جا که طور سینه، تجلی طلب کند

خود شعله‌دار موسی عمرانی خودی

با آن‌که چشم شاهد نقاش خلقتی

مبهوت صنعت قلم مانی خودی

آن‌جا که نوح خشم تو لنگر زند در آب

کشتی به چار موجه‌ی طوفانی خودی

بیهوده نیست خواب به چشمت نمی‌رسد

مجذوب صبح صادق پیشانی خودی!

نور خدا ز قلب تو تکثیر می‌شود

آیینه‌ای و محو دو چندانی خودی

آری زمین مجال سخن‌های تو نبود

خود مستمع برای سخنرانی خودی

حال مرا برای تو بهتر سروده است

بیدل که داشت مشرب عرفانی خودی:

«فردوس دل، اسیر خیال تو بودن است

عید نگاه، چشم به رویت گشودن است»

 

تحسین آیه‌های خدا را خطاب‌ها

مست شراب لم یلد تو خراب‌ها

منت نهاده‌ است خدا بعثت تو را

یعنی برای عکس تو تنگ است قاب‌ها

از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو

دارند اشک‌های تو عطر گلاب‌ها

پیشی مگیر این همه در گفتن سلام

شرمنده می‌شوند ز رویت جواب‌ها

از غصه‌ها محاسن پاکت سپید شد؟

یا پیر می‌شوند برایت خضاب‌ها؟

بس نیست این‌که پات ورم کرده از نماز؟

مگذار حسرت این همه بر چشم خواب‌ها!

ما را به روز واقعه تشنه رها مکن

تا هست مهر دختر پاک تو آب‌ها

امواج شوق، ساحل امن تو دیده‌اند

«آرامش است عاقبت اضطراب‌ها»

فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی

وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!

 

با آن‌که خلقت است طفیل امیری‌ات

دم می‌زنی به پیش خدا از فقیری‌ات

حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی

خورشید، خانه داشت به دندان شیری‌ات

با آن‌که تاج و تخت سلیمان هم از خداست

معراج می‌رویم ز فرش حصیری‌ات

کمتر به شرح سوره‌ی هود آستین گشا

می‌ترسم آیه‌ها ببرد سمت پیری‌ات

آفاق را چو آیه‌ی انفاق زنده کرد

از پابرهنگان خدا دستگیری‌ات

با آن‌که ناز می‌دمد از سر بلندی‌ات

شوق نماز می‌چکد از سر به زیری‌ات

کوری چشم سامری از جنس نور هست

هارون‌ترین وصّی خدا در وزیری‌ات

وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت

بر غنچه‌ی لبان تو نام علی شکفت

 

دنیا شنید نام علی را بهار شد

چابک‌ترین غزال فضیلت شکار شد

با آن‌که آفتاب تو سایه نداشته است

خورشید آن امام تو را سایه‌وار شد

از چشمه‌ی حماسه‌ی تو آب خورده بود

برقی که میهمان تب ذوالفقار شد

آری برای مرحب و عمروبن عبدود

حتی شکست خوردن از او افتخار شد

هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر

جوشید و رودخانه‌ شد و آبشار شد

آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟

یا باغ یاس چهره‌ی او لاله‌زاز شد؟

شمشیر را به فرق عدالت نشانده‌اند

چیزی مگر ز مزد رسالت نخوانده‌اند؟

 

آن‌جا که جلوه‌های شب قدر پر گشود

اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود

در شرق آسمانی پهلوی دخترت

خورشید بوسه‌های تو گرم طلوع بود

وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت

شوق قناری لب تو داشت این سرود:

بر روشنای خانه‌ی هارون من سلام

بر دامن طلوع حسین و حسن درود

حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!

حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود

یک مژده‌ی تو فاطمه را شاد کرده بود:

تو زود می‌رسی به من ای بی‌قرار، زود

این چند روزِ دختر تو چند سال بود

دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود

 

باغ تو با دو یاسمن آغاز می‌شود

با غنچه‌های نسترن آغاز می‌شود

آری، بقای دین تو با همت حسین

در شور نهضت حسن آغاز می‌شود

آیات از عقیق لبش شهره می‌شود

راه حجاز از یمن آغاز می‌شود!

در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست

هفتاد و دو گل از چمن آغاز می‌شود

صلحش اگر چه ختم نمی‌شد به ساختن

از هرم طعنه سوختن آغاز می‌شود

این غصه بعد مرگ به پایان نمی‌رسد

این داغ، تازه از کفن آغاز می‌شود

آن‌قدر تیر بوسه به تابوت می‌زند

تا خون ز صفحه‌ی بدن آغاز می‌شود

آری تنی که از اثر زهر شد کبود

ای کاش در کنار مزار تو دفن بود

 

ما مانده‌ایم و معنی مکتوم این کتاب

ما مانده‌ایم و مستی معصوم این شراب

تا هفت پرده راز حسینت عیان شود

گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب

پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان

یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب

این نور از تو بود که بر شانه‌ات نشست

جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!

حتما ز فرط بوسه‌ی بی‌وقفه‌ی تو بود

که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!

حتی به وقت مرگ اجازه نداده‌ای

از سینه‌ات جدا شود آن عطر و بوی ناب

حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا

این‌گونه، دختر تو، تو را می‌کند خطاب:

«این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»

 

نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت

آری مگر ز یاد خدا می‌توان گذشت؟

هر تازه لقمه‌ای که به دست فقیر رفت

از سفره‌ی کرامت این خاندان گذشت

حتی مناره‌ها همه در وجد آمدند

وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت

دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟

وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت

در اشتیاق روی تو از جان گذشته‌ایم

«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»

دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود

باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت

گیرم که باغ زنده بماند در این خزان

با ما بگو چگونه می‌شود از باغبان گذشت؟

چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان

آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان

جوادمحمدزمانی

شعر مبعث رسول اکرم ص

السلام عليك يا رسول الله(ص)


روز مبعث روز فخر انبياست
 
مصطفىٰ نورٌ عَلىٰ نور خداست
 
عيد مبعث وعده گاه كبرياست
 
رستگارى، مژدگانىِّ خداست
 
---
 
عيد مبعث وعده ى قالو بَلىٰ ست
 
سرّ مكنونات هستى بر مَلاست
 
بر دل كعبه  طنين  اين  نواست
 
يا  رسول  الله  لفظ  كيمياست
 
---
 
روز مبعث مبدأ عشق و صفاست
 
جلوه گاه  مظهر  نور  هُداست
 
يا رسول الله ذكر ما سواست
 
وعده گاه عشق بازى با خداست
 
---
 
مصطفىٰ آئينه ى مهر و وفاست
 
قلب او با روح قرآن آشناست
 
نور او افزون ز نور انبياست
 
سروريّش بر همه عالم رواست
 
---
 
بر لب پيك خدا شور و نواست
 
لفظ حاتم در ثناى او خطاست
 
كشتى او مأمن شاه و گداست
 
ساحلش مطلوب اصحاب رضاست
 
---
 
هر چه باشد او رسول كيمياست
 
او شفيع روز  فرداى شماست
 
ذكر روز مبعثم يا مصطفاست
 
يا رسولالله مدد ذكر خداست
 
اصغر چرمى

شعر مبعث

وقتی شکوفا شد گل امید آنروز

گل های عشق ومعرفت روئید آنروز

دروسعت هفت آسمان غرق توحید

جبریل بذر نور می پاشید آنروز

گوئی زچشم آسمان برچهرۀ خاک

اشک نشاط و شوق می غلطید آنروز

تا گوهر شهوار خود را عرضه سازد

دریای رحمت موج زد جوشید آنروز

درخلوت روحانیش با دوست احمد

ازگلشن سبز دعا گل چید آنروز

درجلوه های وحی وتوحید و نبّوت

صدجلوه از نور خدا را دید آنروز

آمد صدای «قم فانذر»تا به گوشش

بانغمۀ «اقرأ» به خود لرزید آنروز

با رویش آن گلبُن سبز نبّوت

عطر رسالت درفضا پیچید آنروز

ذراّت هستی زیر لب مبهوت وحیران

گفتند سرزد از حرا خورشید آنروز

ازیمن خلق نور او وز  بعثت او

گوئی خدا برخویشتن بالید آنروز

تا خلق را سازد  رها از بت پرستی

دادند براو پرچم توحید آنروز

بخشید چون تاج شرف بر او خداوند

کرد از مقام و قدراو تمجید آنروز

تاخلق را آگاه سازد از مقامش

حق نقد هستی را به او بخشید آنروز

برظلمت دلهای تیره ای«وفائی»

نور خدا از آسمان تابید آنروز

استادسیدهاشم وفائی

رباعیات مبعث

حرا

آن روز که نور مهر و مه کم شده بود

آرامش بحرعشق درهم شده بود

وقتی که برون گشت محمد زحرا

خورشید فلک پی ادب خم شده بود

نوخدائی

احمد که به رخ نور خدائی دارد

آئینۀ حُسن کبریائی دارد

خورشید نبوت است واز نور رُخش

سرتاسر مکه روشنائی دارد

استادسیدهاشم وفائی

شعر بعثت

سجادۀ گل

امشب دلم لبریز شور وبی قراری است

سرشار از عطر دل انگیز بهاری است

صحن دل من از فروغ نور امید

همچون رواق صحن ها آئینه کاری است

از کوثر جوشندۀ عشق ومحبت

امشب شب کام وشب رفع خماری است

درموسم وفصل گل افشانی بعثت

یک چشمه اشک از آبشار دیده جاری است

درگلشن هستی شکوه دوست پیداست

درهر طرف گلنغمۀ گرم قناری است

دربزم پرشور ونشاط مبعث ایدل

گفتم به طبع خود شب خدمت گذاری است

با موجی از شور وامید وشادمانی

گفتا مرا از لطف حق امیدوای است

بگذار اشک از دیدگان خود فشانم

تا نام سرسبز محمد را بخوانم

آن شب حرا آئینه ی نور خدا بود

آواز ذرات جهان یا ربنا بود

درخلوت اسرار و پشت پرده ی غیب

تنها محمد بود وجبریل وخدا بود

بشنید «اقراءباسم ربک»یا محمد

مبهوت درآواز گرم آشنا بود

آمد بگوشش تا صدای «قم فانذر»

سرتا به پا غرق فروغ کبریا بود

وقتی نبی سجاده ی گل پهن میکرد

سرشار از عطر مناجات ودعا بود

انوار یکتایی برویش  موج میزد

دیدار رویش آرزوی انبیا بود

اهل یقین با یاد او احرام بستند

آری محمد کعبه ی اهل وفا بود

حبریل دربین زمین و آسمانها

با این سروش جانفزا غرق نوا بود

درچشم خوداوچشمه ی خورشید دارد

بر روی دستش پرچم توحید دارد

بعثت همان گلبانگ سبز آسمانی است

بعثت همان خورشید گرم ومهربانی است

بعثت غروب نور شمع ظلمت وغم

بعثت طلوع آفتاب زندگانی است

بعثت شکوفائی نخل استقامت

بعثت بباغ دین شروع باغبانی است

بعثت ستیغ نور شد در شام ظلمت

بعثت شکوه لحظه های ارغوانی است

بعثت رسالت بود بر دوش پیمبر

آن رایت سبز همیشه جاودانی است

بعثت همان ابر پراز باران رحمت

بعثت همان خوان بزرگ مهمانی است

بعثت بشارت داشت برخلق دوعالم

بعثت همان پیک امید وشادمانی است

بعثت برای محرمان خلوت دوست

یک پرتوی از راز واسرار نهانی است

بعثت شکوه وارمغان ایزدی بود

آئینه ای زیبا زنور احمدی بود

آمد نبی تا برهمه امید بخشد

برسرد مهری زمان خورشید بخشد

آمد نبی با پرچم یکتا پرستی

برکائنات انگبزه وامید بخشد

آمد نبی تا بربلندای زمانه

با دست مهرش پرچم توحید بخشد

آمد نبی تا با یقین وعشق وایمان

دل را رهائی از غم وتردید بخشد

آمد نبی تا برعزا شادی بپوشد

با بعثت خود عاشقان را عید بخشد

آمد نبی تا با ندای حق پرستی

از بت پرستی خلق را تجرید بخشد

آمد نبی سوی تهی دستان خسته

تا آنچه از گلزار یزدان چید بخشد

آمد نبی با مذهب اسلام وتوحید

تا مردمان را مرجع تقلید بخشد

سوی خلایق با پیام نور آمد

با آیه های روشن وپرنور آمد

او خطبه های عشق را ایراد می کرد

دلهای غم آلودگان را شاد می کرد

او جوهر اندیشه ها را اوج می داد

چون آیه های نور را ایراد می کرد

ویرانی آوارهای ظلم وکین را

با دستهای عاطفت آباد می کرد

از دختران زنده درگور جهالت

با نغمه های مهربانی یاد می کرد

پیوسته از یکتاپرستی گفت وآنگه

بربت پرستان جهان فریاد می کرد

وقتی که بتها رابرون می ریخت گوئی

او کعبه را بار دگر بنیاد می کرد

او هرگرفتار ستم را ای «وفائی»

با شور آزادی خود آزاد می کرد

گرچه ز دست بت پرستان دید آزار

با خُلق نیکو خلق را ارشاد میکرد

تا بین مردم از نبوت از ولی گفت

اول رسول الله را مولا علی گفت

استادسیدهاشم وفائی

شعر مبعث

سینۀ پاکم شده غار حرا

پیک خدا آمده در این سرا

نای وجودم دم احمد گرفت

تا نفسم بوی محمّد گرفت

از طرف داور ربّ جلیل

روح شدم با نفس جبرئیل

بوی خدا خیزد از آب و گلم

آیۀ «اقرا» شده ذکر دلم

من سفر غـار حرا کرده‌ام

من ز محمّد خبر آورده‌ام

غار حرا مرکز وحی خداست

مشرق خورشید سپهر هداست

ای ملک وحی سخن ‌ساز کن

عقدۀ نگشوده ز دل باز کن

آن چه که گفتند به احمد بگو

حکم خدا را به محمّد بگو

محمّد ای بر تو سلام خدا

بخوان بخوان بخوان به نام خدا

بخوان بخوان به نام ربّ‌ الفلق

کـو خلـق‌ الانسـان مـن علق

بخوان بنام خالق ذوالکرم

بخوان به نام علّم بالقلم

به نام آن که عِلم از او شد عَلَم

«علَّم‌ الانسانَ ما لم یعلم»

چند می و مطربی و سرخوشی

چند پدرها پی دختر کشی

چند روی تختۀ سنگ حرا

ای به تو محتاج جهانی برآ

چند جفا؟ چند ستم؟ چند جنگ؟

چنـد خدایـان بشـر چوب و سنگ؟  

آینه‌ات را سپر سنگ کن

خنده بزن چهره ز خون رنگ کن

حافظ دین تو خداوند توست

اسلحۀ تو گل لبخند توست

ما به تو حکم ازلی داده‌ایم

بت‌شکنی مثل علی داده‌ایم

ای بشریت همه مرهون تو

کتاب ما کتاب قانون تو

مکتب تـو فاطمـه می‌پرورد

فاطمه ای که حسنین آورد

مکتب تو مربی زینب است

زینب تو حافظ این مکتب است

مکتب تو کلاس عمارهاست

مربی میثم تمارهاست

پیمبران جمله بشیر تواند

بشیر بعثت و غدیر تواند

تو نور اول، نبی آخری

تو از تمام انبیا برتری

آدم خاکی کفی از خاک توست

تو یـم نـور، او گهر پاک توست

خیز و بزن بر همه عالم صلا

تا برهانی همه را از بلا

مشعل تابندۀ این جمع باش

آب شو و خنده کن و شمع باش

رهبر کل، رسول کل، عقل کل

عقل نخستینی و ختم رُسُل

ای ز ازل امام پیغمبران

خوب‌تر از تمام پیغمبران

مسند بعد تو جای علی است

دین تو امضا به ولای علی است

 

کیست علی؟ دست تو شمشیر توست

یک تنه در جنگ احد شیر توست

بازوی شیرافکن تو حیدر است

فاتح بدر و احد و خیبر است

تو شهر علم استی و حیدر درت

کیست علی تمامی لشکرت

علی همان حیدر کرار توست

تیغۀ شمشیر شرر بار توست

کفـه و شـاهین عـدالت علی است

لحم و دم و روح رسالت علی است

نجاتِ امت تو دریا علی است

تمامِ لشکر تو تنها علی است

این سخن از لوح خدا منجلی است

کیست علی احمد و احمد علی است

بعد تو بر خلق علی امام است

بعثت بی ‌غدیر ناتمام است

تا به ولایت نشود متکی

نیست ره واحد امت یکی

هر که به کف دامن حیدر گرفت

دسـت ورا دسـت پیمبـر گرفت

لحم و دم و نفس پیمبر علی است

روز جزا ساقی کوثر علی است

آینۀ طلعت داور علی است

شوهر صدیقۀ اطهر علی است

مهر علی تمامِ آئین ماست

حب علی حقیقتِ دین ماست

این طپش هر نفسِ میثم است

حکم خداوند همه عالم است

آنکه بـه مـا اول و آخر ولی است

بعد خدا محمد است و علی است

استادسازگار

 

شعر مبعث

الا ای باده نوشان بعثت آمد  

زمان می کشی و عشرت آمد  

بود  میخانه دار عشق و سرمد

بود ساقی سر مستان محمد

رحیق عشق سرشار از شراب است

جهان مست از می ختمی مآب است

خراب از نعره اش بتخانه ها شد

که باز امشب همه میخانه ها شد

الا ای عاشقان شاه حجازی

زبتها می کند او پاک بازی

ز دو عالم چهل شب او جدا شد

کنشت و دیر او یکسر حرا شد

چهل شب با خدا دمساز او بود

وجودش غرق در دریای هو بود

تهی از غیر و پر از دوست گردید

به چشم خویشتن معبود خود دید

محمد با هو الهو روبرو شد

که گرم عشق  و راز و گفتگو شد

به یک برق تجلی گشت بیهوش

که افتاد  او خدا بردش در آغوش

هدایایی برش از داور آمد

به فرق او در امشب افسر آمد  

به حق یکسر سر تعظیم بگرفت

که هر چه بود او تعلیم بگرفت

پر از علم لدنی سینه اش شد

منور تا ابد آیینه اش شد

به مستی جانب میخانه رو کرد

گل گلخانه اش مستانه بو کرد

میان میکده فرخنده یارش

چهل شب بود چون چشم انتظارش

خدیجه لعل لب یکباره وا کرد

سلامی گرم او بر مصطفی کرد

بگفتا یا محمد البشارت

به تو از بهر تبلیغ رسالت

چهل شب قسمتم گر شد جدایی

ولی بینم جمال کبریایی

چهل شب بی تو بر من شد چهل سال

ولیکن روی بر من کرد اقبال

چهل شب من کشیدم بی تو بس رنج

ولی در خویش کردم جستجو گنج

چهل شب گر مرا از تو جدا کرد

ولی بر ما خدا کوثر عطا کرد

سرا پا مصطفی در تاب و تب شد

که روز روشن او هم چو شب شد

که جبریل امین با امر سرمد

رسید و گفت قُم قُم یا محمد

زمان عشق بر ذوالمن رسیده است

که نابودی اهریمن رسیده است

خلیل کاظمی

 

شعر مبعث

زمین محله اصحاب آسمان شده بود

زمان مبشّر جشن فرشتگان شده بود

در آن دمی كه تمام فضای غار حرا

پر از طنین صدای بخوان بخوان شده بود

مكان ز نقطه پایان راه غار حرا

مسیر سبز رسیدن به لا مكان شده بود

دلش ز نعمت خواندن دلی وسیع و بزرگ

به طول عرش و به پهنای كهكشان شده بود

نزول آیة اقرأ باسم ربّك نیز

به سوی دشت وسیع دلش روان شده بود

به آدم و به خلیل و حكیم حق و مسیح

هر آن چه را كه خدا گفته بود، آن شده بود

برای دختركی بی‌گناه و زنده به گور

مجیب و منجی و محبوب و مهربان شده بود

چهل بهار پیاپی برای او گل سرخ

عروس حجله مرغ ترانه‌خوان شده بود

بلال بود و صدا بود و دشت مأذنه‌ها

محل رویش صدها گل اذان شده بود

علی اکبر بهرامیان

 

شعر مبعث

رسول خدا از حرا می رسد

کلید در گنج لا می رسد

دل از شوق دیدار پر می زند

پرستوی مهر و وفا می رسد

ز دل عقدۀ درد وا می شود

طبیب دل و دردها می رسد

گرفته به کف رایت عدل را

به فریاد هر بینوا می رسد

درخت غم از ریشه بر می کند

به دل ها امید و رجا می رسد

ز دارالشفای خدا مرهمی

به رخم دل مبتلا می رسد

الا غم نصیبان درد آشنا

بیائید کان آشنا می رسد

سبک بال از دامن کوه نور

خرامان ز غار حرا می رسد

گشائید چشم و نگاهش کنید

که خورشید ملک ولا می رسد

شکوفایی باغ سبز خداست

گل سرخ باغ خدا می رسد

به باغ خزان دیدۀ روزگار

شکوه بهاران فرا می رسد

گزیده ترین بندگان خدا

برای بشر رهنما می رسد

ز نو شوری اندر جهان افکند

ز عرش خدا این نوا می رسد

که منسوخ شد شیوۀ جاهلی

ره و رسم صدق و صفا می رسد 

جهان ظلمت ستان کفر است و شرک

که انوار شمس الضحی می رسد

ز دل بانگ توحید سر می دهد

منادیِ قالو بلی می رسد

ز گرد ره آن خدایی خصال

به چشمان ما توتیا می رسد

به اعجاز قرآن و لطف کلام

به تسخیر دل های ما می رسد

منات و هبل زیر پا افکند

بساط ستم را فنا می رسد

بنای زر و زور و تزویر را

شکستی عظیم از قفا می رسد

ز بُستان توحید گل می دمد

نسیمی ز باد صبا می رسد

در امواج دریا به کشتی دین

به امر خدا نا خدا می رسد

ز نای دل انگیز ختم رسل

نوای خوش ربّنا می رسد

به امر خدا جبرئیل امین

به دیدار آن مه لقا می رسد

سر و سرور و سیّد کائنات

مهین خاتم الانبیا می رسد

علی می دهد دست بیعت به او

به همراهی اش مرتضی می رسد

سخن را نه یاریِ وصفش بود

بیان را به مدحش کجا می رسد؟!

رسول خدا و حبیب خدا

خطابش به عرش علا می رسد

خدا کرده وصفش به قرآن خویش

کجا قدرت ماسوی می رسد؟

براتی چنین گوید از جان و دل

رسول خدا مصطفی می رسد  

عباس براتی پور

 

شعر مبعث

 

الا ساقی مستان ولایت

بهار بی زمستان ولایت

از آن جامی که دادی کربلا را

به نوشان این خراب مبتلا را

چنان مستم کن از یکتا پرستی

که از آهم بسوزد کل هستی

-

هزاران راز را در من نهفتی

ولی در گوش من اینگونه گفتی

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندراین یک میم غرق است

یقینا میم احمد میم مستی ست

که سر مست از جمالش چشم هستی ست

-

زاحمد هردو عالم آبرو یافت

دمی خندید و هستی رنگ و بو یافت

اگر احمد نبود آدم کجا بود

خدا را آیه ای محکم کجا بود

چه می پرسند کاین احمد کدام است

که ذکرش لذت شرب مدام است

-  

همان احمد که آوازش بهار است

دلیل خلقت لیل و نهارست

همان احمد که فرزند خلیل است

قیام بتشکنها را دلیل است

همان احمد که ستار العیوب است

دلیل راه و علام الغیوب است

-

همان احمد که جامش جام وحی است

به دستش ذوالفقار امر و نهی است

همان احمد که ختم الانبیا شد

جناب کنت و کنز مخفیا شد

همان اول که اینجا آخر آمد

همان باطن که بر ما ظاهر آمد

-

همان احمد که سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محــــــــــــــــــمد   (ص)

محمد میم و حا ء و میم و دال است

تدارک بخش عدل و اعتدال است

محمد رحمه للعالمین است

کرامت بخش صد روح الامین است

محمد پاک و شفاف و زلال است

که مرات جمال ذوالفقار است

محمد تا نبوت را برانگیخت

ولایت را به کام شیعیان ریخت

ولایت باده ی غیب و شهود است

کلید مخزن سر وجود است

-

محمد با علی روز اخوت

ولایت را گره زد بر نبوت

محمد را علی آینه دارد

نخستین جلوه اش در ذوالفقار است

مرحوم محمدرضا آغاسی

 

شعر مبعث

یا محمد ای خرد پابست تو

ای چراغ مهر و مه در دست تو

هر زمان گل واژه هایت تازه تر

بلکه از هستی بلند آوازه تر

ختم شد بر قامتت پیغمبری

این تو را باشد دلیل برتری

خط پایان را تو می پویی و بس

حرف آخر را تو می گویی و بس

غیرت و مردانگی آئین توست

عزت زن در حجاب دین توست

بر همه اعلام کن زن برده نیست

برده ی مردان تن پرورده نیست

دین اسلامت مسلمان پرورد

بوذر و مقداد و سلمان پرورد

مکتب تو مکتب عمارهاست

این کلاس میثم تمارهاست

ما تو را زهرای اطهر داده ایم

شیر مردی مثل حیدر داده ایم

ما تو را دادیم در بین همه

یک خدیجه یک علی یک فاطمه

ما کویر تشنه، تو آب حیات

ما غریقیم و تو کشتی نجات

ما به قرآن دست بیعت داده ایم

از ازل با مهر عترت زاده ایم

عترت و قرآن نجات عالمند

چون دو انگشت محمد با همند

شیعه با قرآن و عترت داده دست

نیست در قاموس او حرف از شکست

شیعه قرآن از حسین آموخته

شیعه پای این چراغ افروخته

شیعه بحر موج خیز غیرت است

شیعه فریاد کتاب و عترت است

شیعه از آغاز ره آگاه بود

پیرو قرآن و آل ا... بود

شیعه را با خون برابر ساختند

شیعه را از مهر حیدر ساختند

ما امانت دار این پیغمبریم

هرگز از قرآن و عترت نگذریم

تا به عالم دودمان آدمند

شیعه و قرآن و عترت با همند

آنچه موسی در دل سینا ندید

چشم ما در چارده معصوم دید

آسمان وحی زیب دوش ماست

چارده خورشید در آغوش ماست

باغ رضوان تا ابد سرمست ماست

چارده معصوم گل در دست ماست

چارده قرآن و یک تفسیر شان

چارده آیینه یک تصویر شان

چارده پیکر ولی یک جانشان

هر چه جان دارد خدا قربانشان

استادسازگار

 

شعر مبعث

امشب شب غار حرا از روز روشن تر شده

امشب فضای مکه پر از جلوه ی کوثر شده

امشب جهان رشک جنان امشب زمین کوثر شده

امشب امین وحی حق نازل به پیغمبر شده

امشب محمد کرده بر تن خلعت پیغمبری

یا گوش شو تا بشنوی یا چشم شو تا بنگری

*****

ای مکه احمد آمده آغوش خود را باز کن

ای کعبه بر دور سر آن جان جان پرواز کن

ای بت ثنای مصطفی با نام حق آغاز کن

ای آفرینش یک صدا آهنگ وحدت ساز کن

ای جامعه بیدار شو قرآن صلایت می زند

فریاد زن پاسخ بگو احمد صدایت می زند

*****

یا رحمت للعالمین جبریل می خواند تو را

ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا

تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا

ای یوسف مصر وجود از چاه تنهایی درآ

این خلق خواب آلوده را بیدار کن بیدار کن

اقرأ بخوان اقرأ بخوان تکرار کن تکرار کن

*****  

تو سروران را سروری تو رهبران را رهبری

تو از تمام انبیا هم بهتری هم برتری

تو کشتی توحید را هم ناخدا هم لنگری

تو اولین روشنگری تو آخرین پیغمبری

پیغمبران یک کاروان، تو کاروان سالارشان

پابست تو، با دست تو وا شد گره از کارشان

*****

ای آشنای عالمی ای عالمی بیگانه ات

ای سینه ی صافی دلان لبریز از پیمانه ات

ای کل عقل و عقل کل ای عاقلان فرزانه ات

ای شمع جمع عالمی ای مهر و مه پروانه ات

سنگ تو باید سینه ی نا اهل ها را بشکند

تا حمزه ات پیشانی بوجهل ها را بشکند

*****

ما بر تو از صبح ازل حکم خطیری داده ایم

ما بر تو تا شام ابد خیر کثیری داده ایم

ما خلق را مانند تو مهر منیری داده ایم

ما بر تو مانند علی شمشیر و شیری داده ایم

ای وهم گم در جاه تو پیوسته تابان ماه تو

پیغمبر محبوب ما دست علی همراه تو

*****

ای در بدن جانت علی تسلیم فرمانت علی

تفسیر قرآنت علی شمشیر برانت علی

آغاز و پایانت علی پیدا و پنهانت علی

شیر خروشانت علی اول مسلمانت علی

بر قله ی اندیشه ها پرواز کن پرواز کن

راهی که باید طی کنی با یا علی آغاز کن

*****

ای تا قیامت جاودان اسلام تو آئین تو

ای نقش لبخند خدا روی لب خونین تو

دشمن هم از کف داده دل بر منطق شیرین تو

قرآن و عترت تا ابد رمز بقای دین تو

باز از حرای دیگری پیغمبری آغاز کن

دام نفاق و فتنه را از پای امت باز کن

*****

با اتحاد دشمنان ایجاد گشته خیبری

تا بشکند ارکان آن تا بر کند از آن دری

ای کاش تا بار دگر آید به میدان حیدری

آید به میدان حیدری با ذوالفقار دیگری

فریاد، یا للمسلمین آیا شود از آستین

بار دگر آید برون دست امیرالمؤمنین

*****

ای حیدر خیبر شکن پیروز این میدان تویی

ای حجت ثانی عشر هم نوح هم طوفان تویی

هم مصلح کل بشر هم حامی قرآن تویی

امّید محرومان تویی فریاد مظلومان تویی

ای آفتاب دل برآ از پرده ی غیبت درآ

ای غیبت کبری برو ای دوره ی هجران سرآ

*****

ای سینه ی مجروح ما مجروح طول غیبتت

در بعثت جدت همه چشم انتظار بعثتت

خورشید مکه کی رسد صبح طلوع نهضتت

بت های عالم بشکند با دست عزم و همتت

ای موسی دوران بیا ای عیسی قرآن بیا

ای نوح کشتیبان بیا عالم شده طوفان بیا

*****

باز آ که بی تو شیعه را جز خون دل در کام نیست

بازآ که امت را به دل آنی دگر آرام نیست

از حق به غیر حرف حق از دین بغیر از نام نیست

اسلام بی خط شما با ا... قسم اسلام نیست

تا ماه و خورشید و فلک تا عالمند و آدمند

«میثم»، غدیر و بعثت و قرآن و عترت با همند

استادسازگار

 

شعر مبعث

ای جان جهان جان محمد

با نام خدا بخوان محمد

ای باعث ممکنات اقرأ

ای خواجه ی کائنات اقرأ

ای قدر و جلالتت مبارک

فرمان رسالتت مبارک

ای رشته ی نه فلک به چنگت

تا چند مکان به تخته سنگت

تو پیک مقدس نجاتی

تو روح حیات را حیاتی

ای درّ یتیم و باب خلقت

ای سینه ی تو کتاب خلقت

ای گمشده آفتاب، احمد

امشب ز حرا بتاب، احمد

ای در کنفت جهان هستی

آغازگر خداپرستی

برخیز و به سوی کعبه کن رو

تا بشنوی از بتان هوالهُو

این غار که با تو کرده عادت

دارد به نبوتت شهادت

این سنگ که بر رویش نشستی

فریاد زند پیمبر استی

ای کعبه ی کعبه دلبری کن

برخیز و پیام آوری کن  

با نام خدای حی سرمد

بگشای زبان بخوان محمد

کو از «علق» آدم آفریده

«کن» گفته و عالم آفریده

ای وادی مکه احمد است این

ای غار حرا محمد است این

این تخته ی سنگهای غارند

کآوای شهادتین دارند

ای مردم مکه حق پرستی

تا چند به خواب جهل و مستی

تا چند بشر ز معرفت دور

تا چند حکومت زر و زور

این کعبه که گِرد آن نشستید

این لات و هبل که می پرستید

دارند به لب ندای تهلیل

از ختم رسل کنند تجلیل

هر سنگ و درخت با محمد

فریاد زنند یا محمد

آئین تو تا ابد جهانی است

دین تو هماره جاودانی است

منجی بشر به بانگ تکبیر

از کوه حرا شده سرازیر

انوار نبوتش زند برق

هستی شده در فروغ او غرق

دریاب خدیجه، شوهرت را

تبریک بگو پیمبرت را

این نور نبوت است بشتاب

خورشید اخوت است بشتاب

روزی که بشر در آب و گل بود

این نور هماره مشتعل بود

در خلوت دوست منجلی بود

حق بود و محمد و علی بود

سوگند به عصمت محمد

احمد، علی و علی است، احمد

سیر خط سرخ نور کردند

تا عمق زمان عبور کردند

از سن علی گذشته ده سال

افتاده رسول را به دنبال

دو شمس نبوت و ولایت

دو محور عالم هدایت

او هستی و هست آفرینش

این نفس نفیس و جانشینش

او بر همه «تفلحوا» بیانش

این سوره ی مؤمنون به شانش

دو آیت حق، دو یار نستوه

گویی دو محمد آید از کوه

از جانب ذات حی دادار

هنگام نزول وحی در غار

احمد که ز وحی منجلی بود

در محضر او فقط علی بود

در صورت هم خدای دیدند

آوازه ی وحی را شنیدند

ای عبد مطیع حی سرمد

ای پیرو مکتب محمد

از خط علی مباش بیرون

موسی نشود بدون هارون

یک طایفه یارِ یارِ یارند

یک سلسله یارِ یارِ غارند

من عاشق روی یارِ یارم

کاری نبود به یارِ غارم

حیدر دَرِ باز شهر علم است

گنجینه ی راز شهر علم است

بر غیر خدا سجود ممنوع

بی اذن علی ورود ممنوع

از جانب در به شهر رو آر

دزد است که می رود ز دیوار

ما مؤمن و تابع امیریم

ما پیرو بعثت و غدیریم

داریم به کف زمام عزت

از ظهر غدیر و صبح بعثت

دین مهر امیرمؤمنین است

و ا... علی تمام دین است

روزی که هنوز ما نبودیم

لبریز ز مهر دوست بودیم

در محضر مصطفی رسیدیم

الحق مع علی شنیدیم

ای رشته ی عالمت در انگشت

ای مهر و مهت هماره در مشت

ای خواجه ی کائنات احمد

ای خاتم انبیاء محمد

گردیده هزار و چارصد سال

حق تو و عترت تو پامال

ماران درون آستینت

بودند هماره در کمینت

برگرد سقیفه ها خزیدند

تا پیکر عدل را گَزیدند

بستند به سوی حرف حق گوش

کردن غدیر را فراموش

در بین تمام انجمن ها

هارون تو شد غریب و تنها

با توطئه ظلم ها به حق شد

تا مصحف دین ورق ورق شد

ماندند غریب تا قیامت

قرآن و ولایت و امامت

ای گمشده یک هزاره بازآ

از غار حرا دوباره بازآ

با امت خود بگو ولی کیست

فریاد بزن بگو علی کیست

یکبار دگر بگو به امت

قرآن نشود جدا ز عترت

اسلام و علی، کتاب و عترت

هر چار یکی است در حقیقت

سوگند به والضحی و والطّور

سوگند به نورِ سوره ی نور

سوگند به آفتاب رخشان

سوگند به ماه نور افشان

سوگند به سرّ هفت حا میم

سوگند به عادیات و تحریم

سوگن به سوره ی محمد

سوگند به ایلیا و احمد

سوگند به بیت و اعتبارش

سوگند به رکن مستجارش

سوگن به کعبه و خلیلش

سوگند به وحی و جبرئیلش

تا هست خدا و خلقت او

ماییم و رسول و عترت او

شیعه همه عزت و جلالش

قرآن و محمد است و آلش

در پیروی از کتاب و عترت

یک نور بود غدیر و بعثت

ما پیرو بعثت و غدیریم

جز دامن مرتضی نگیریم

داریم سه محور هدایت

قرآن و نبوت و ولایت

«میثم» به خدای حیّ منان

قرآن علی و علی است قرآن

استادسازگار

 

شعر مبعث

بانگ تکبیر ز امواج فضا می آید

گوش باشید که آوای خدا می آید

بوی عطر از نفس باد صبا می آید

نفس باد صبا روح فزا می آید

پیک وحی است که در غار حرا می آید

به محمد ز خداوند ندا می آید

ای خلایق همه این طرفه ندا را شنوید

گوش های شنوا حکم خدا را شنوید

*****

بت و بتخانه همه ذکر خدا می گویند

سخن از اقرأ و از غار حرا می گویند

حمد حق، مدح رسول دو سرا می گویند

خلق عالم همه تبریک به ما می گویند

حکم توحید به ما و به شما می گویند

همگی با نفس روح فزا می گویند

بشریت چه نشستی که مسیحت آمد

حکم توحید به آوای فصیحت آمد

*****  

این چراغی است که تا شام ابد جلوه گر است

این یتیمی است که بر عالم خلقت پدر است

این نجات همه در دامن موج خطر است

این رسولی است که از کلّ رُسُل خوب تر است

پیشتر از همه بعد از همه پیغامبر است

تا صف حشر طرفدار حقوق بشر است

چشم بد دور ز آیینه ی رخسارش باد

تک و تنهاست خداوند نگهدارش باد

*****

آی انسان ها فرمان پیمبر شنوید

گوش تا از سخن خلق فراتر شنوید

روح گردید و از آن روح مطهر شنوید

همه با هم سخن خالق داور شنوید

بانگ تهلیل شنیدید مکرر شنوید

همه را با هم در عدل برابر شنوید

دوره ی کفر و زر و زور به اتمام آمد

اهل عالم همه آماده که اسلام آمد

*****

عید آزادی زن های اسیر است امروز

عید خلق است و خداوند قدیر ایت امروز

دامن مکه پر از مشک و عبیر است امروز

بشریت را فرمان خطیر است امروز

حق بشیر است بشیر است بشیر است امروز

جاودان باد چراغی که منیر است امروز

ذکر بت ها همه «لا نعبد الا ایاه»

همه گویند «ولا قوه الا با ا...»

*****

تا به کی چهره ی خورشید عدالت مستور

تا به کی سلطه ی بیدادگران با زر و زور

با من امروز بخوانید همگی این منشور

منجی کل جهان آمده با مشعل نور

عید بعثت شده یا عید جهانگیر ظهور

تهنیت باد بر آن دخترک زنده به گور

دور دختر کشی و جهل به پایان آمد

سر تسلیم بیارید که قرآن آمد

*****

مکه آهنگ، به گلواژه ی اقرأ بنواز

کعبه از جا کن و تا غار حرا کن پرواز

یا محمد سخن خویش ز لا کن آغاز

خیز از جا به بت و بتگر و بت خانه بتاز

بشریت را با مکتب توحید بساز

سر این رشته دراز است دراز است دراز

خیز تا عرصه ی بیدادگران تنگ کنی

سینه در حین تبسم سپر سنگ کنی

*****

ای به راه تو تمامی ملل را دیده

ای که جبریل امین دور سرت گردیده

ای به قلب بشر از غار حرا تابیده

ای خدا پیش تر از پیش تو را بگزیده

ای سحاب کرمت بر همگان باریده

خیز از جای خود ای جامه به تن پیچیده

چشم عالم به ره مکتب روشنگر توست

منجی کل بشر دین علی پرور توست

*****

گر چه فوجی پی آزار تن و جان توأند

فکر بشکستن پیشانی و دندان توأند

روزی آید که همه خلق مسلمان توأند

خاک مقداد تو عمار تو، سلمان توأند

سر فرو برده به تسلیم به فرمان توأند

پیرو دین تو و عترت و قرآن توأند

عالم کفر به اسلام تو تبدیل شود

به تولای علی دین تو تکمیل شود

*****

تو و آل تو چراغان هدایید همه

چارده آینه از وجه خدایید همه

چارده صورت توحید نمایید همه

چارده قبله ی ارباب دعایید همه

چارده نوح به طوفان بلایید همه

چارده مهر عیان در همه جایید همه

چارده طور به سینای وسیع دلها

چارده عقده گشا در همه ی مشکل ها

*****

عزت امت تو در گرو وحدت توست

وحدت امت تو پیروی از عترت توست

طاعت عترت تو، طاعت حق، طاعت توست

در رگ قلب حسین بن علی غیرت توست

تا خدایی خداوند به پا دولت توست

شیعه آن است که هر لحظه ی او بعثت توست

شیعه در حکم تو نور ازلی را دیده

شیعه در غار حرا با تو علی را دیده

*****

بعثت شیعه ز آغاز غدیر است و حراست

بعثت سوم او واقعه ی عاشوراست

پدر شیعه علی، مادر شیعه زهراست

شیعه جان و تنش از آب و گل کرببلاست

به خدایی خدایی که جهان را آراست

شیعه بودن شرف و عزت و آزادی ماست

شیعه تا خون به رگش موج زند یار علی است

«میثما» شیعه همان میثم تمار علی است


استادسازگار
 

شعر مبعث

ز انواری که تابان است امشب

حرا آیینه بندان است امشب

حرا آن غار متروک زمان ها

تجلی گاه قرآن است امشب

حرا آن غار دور افتاده از شهر

ز شوکت قبله جان است امشب

حرا هر قلبه سنگش نقش قبریست

که همچون اشک لرزان است امشب

حرا سر برده در دامن نداند

که خورشیدش به دامان است امشب

ز خورشیدی که او دارد به دامان

جهانی نور باران است امشب

ز اعجازی که او دارد پیاپی

حرا مبهوت و حیران است امشب

شروع عصر ناب حق پرستی

طلوع ماه ایمان است امشب

حرا آن معبد مأنوس احمد

ز نور وحی رخشان است امشب

حرا طور تجلی هست و او را

امین وحی مهمان است امشب

به مأموریتی جبریل تا أرض

روان از سوی یزدان است امشب

به کف لوحی ز اسرار الهی

به لب آیات رحمان است امشب

که این آیات بر خوان یا محمـــد

بِاِسم ربک الأعلی محمـــد  

سیدرضاموید

 

شعر مبعث

توفیق نصیبم شده از یار بخوانم

مدّاحی دلدار کنم از دل و جانم

خواهم ز خدا ای هدف خلقت هستی

تا روز جزا زیر لوای تو بمانم

المنةُ لله که من وقف تو هستم

یعنی که گدای تواَم و شاه جهانم!

وقتی که زبان مدح و ثنای تو بگوید

شهد عسلت می چکد از هر دو لبانم

جام دلم از عشق تو گردیده لبالب

این حالت روحانی من گشته نشانم

جز مِهر تو را در دل خود راه ندادم

مِهر تو شود روز جزا خطّ امانم

سرشار شدم از کرَم واسعه ی تو

از فیض تو نشأت ببَرد طرز بیانم

بر طینت من مُهر غلامی تو پیداست

تزریق شده مِهر تو در روح و روانم

سوگند به زهرا که تویی دار و ندارم

گر اَمر کنی در قدمت جان بسپارم

جبریل فرود آمده از سوی خدایت

حکمی ز خدای احد آورده برایت

آورده برای تو که سلطان جهانی

تاجی که مزیّن شده با نور ولایت

«اقرأ» به تو تلقین بکند یار قدیمی

آوای علی می رسد از غار حرایت

فرمود بخوان نام خداوند جلی را

آن کَس که به هر لحظه کند از تو حمایت

شد واسطه ی فیض خدا حضرت حیدر

یعنی که به دست علی است امر هدایت

تو با علی هستی و علی با تو دمادم

هر جا که تو رفتی، شده او پای به پایت

تو منبع نوری و علی لمعه ی نورت

یعنی که تویی کعبه و او قبله نمایت

آویخته بر گردن من رشته ی لطفت

مملو ز کرامات تواَم، زیر لوایت

من جز تو و حیدر به خدا یار ندارم

جز لطف شما هیچ مددکار ندارم  

ای دوستی ات تاج سر عالم و آدم

المنةُ لله که تویی سید خاتم

با خُلق عظیمت همه را شیفته کردی

اسلام ز اخلاق تو شد قبله ی عالم

مشی تو به اسلام علی عادتمان داد

این است صراطی که به قرآن شده اقوَم

تاریخ علی دوستی از ناحیه ی توست

تقویم ولایت به تو دادند مُسلّم

واقف به تولای علی چون تو کسی نیست

ای یار قدیمی علی، قائد اعظم!

با دست که شد تاج رسالت به سر تو؟

این دست خدا بود که گشتی تو معمّم!

معراج، خدا از چه کسی با تو سخن گفت؟

با صوتِ که اسرار خدا بود مفهّم؟

هنگام خداحافظیِ آخر معراج

آیا تو نگفتی به خدا یا علی آن دم؟

بالله که این حمد خداوند ودود است

حیدر به خداوند قسَم، اصل وجود است

قلبم شده امشب حرم حیدر کرّار

جانم به فدای قدم حیدر کرّار

بر طالع من شیعه ی حیدر بنوشتند

نقش است به قلبم عَلَم حیدر کرّار

زنگار، زدوده ز دلم نور ولایت

گردیده دلم جام جم حیدر کرّار

اُفتد به تن دشمن تو لرزه ی سنگین

وقتی شنوَد ذکر و دم حیدر کرّار

در معرکه بر روی زمین ریخته سرها

با چرخش تیغ دو دم حیدر کرّار

روئیده به جان و دل من گلشن مِهرت

از بارش ابر کرَم حیدر کرّار

با نیمه نگاه تو شدم یار ولایت

صد شکر شدم از خدَم حیدر کرّار

از روز ازل تا به ابد دل به تو بستم

از پیر غلامان شما بوده و هستم

محمدفردوسی

 

شعر مبعث

انس اگر حكم براند به سخن حاجت نیست

دیده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست

این كه گویند من و او به یكی پیرهنیم

عین حق است و لیكن به بدن حاجت نیست

كفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست

ور نه آن قدر كه گویی به كفن حاجت نیست

از همین دور به یك ناله طوافت كردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست

دل مگو پاره ی خون است كه در دست شماست

با دل ما به عقیقی ز یمن حاجت نیست

تو وكیل منی ای داد رس جن و بشر

در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست

مست و طناز، سر معركه باز آمده ای

خون مگر مانده كه با تیغ فراز آمده ای

سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست

این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست

من ز یك (اَدَّ بَنی ربّیِ) تو فهمیدم

خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست

درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست

من یقین كرده ام این مرغ فرستاده ی توست

گردن جام نوشتند گناهی كه مراست

این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست

وصف قد تو محالی است كه من می دانم

سرو، پیش تو نهالی است كه من می دانم 

ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر

ابرویت تیغ قتالی ست كه من می دانم 

امر كردی كه تقیه ز سیاهی بكند

ور نه خورشید بلالی ست كه من می دانم 

تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند

این علی مرد كمالی ست كه من می دانم 

آمده تا كه مروری كند از درس ازل

وحی جبرئیل سئوالی است كه من می دانم

پدر خاك چو گفتند به داماد رسول

نه فلك چرخ سفالی ست كه من می دانم 

هر كجا هست دم از شیر خدا باید زد

چون به دخت تو جلالی است كه من می دانم

 غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود

غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود

كیستی ای كه مرا تازه تر از هر نفسی

 چیستی ای كه مرا روشنی پیش و پسی

من به پابوس تو از راه دراز آمده ام

شب محیاست بده زلف به دستم قبسی

دشمن شیر خدا نیز به پاكی برسد

گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسی 

مگرش سامری آواز در آرد ور نه 

گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی

یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی

یسَّرَ الله طریقا بِكَ یا ملتَمَسی

تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت

انبیا كاسه به دستان صف خیراتت

چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده ای

بر سر معركه بس رهزن ایمان شده ای

نیمه شب آمده ای درد كشان موی فشان

این چه وقت است كه غداره كش جان شده ای

باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد

چون كه تو حاصل مستی امامان شده ای

سعی در پوشش خود كم بكن ای شمس جلی

بس كه پر نوری، از این فرش نمایان شده ای

امرت از روز ازل بر همگان واجب شد 

پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد 

مست و شب گرد شدم كیست بگیرد ما را

مستحق شررم، كیست دهد صهبا را

دادِ مجنون دل آزاده در آمد كه چرا

باز تكرار كنی قافیه لیلا را

با علی غار برو، با دگری غار مرو

محرم خَشیتِ الله مكن ترسا را 

آن كه در مهد، تو را خواند ز آیاتی چند

بعد از این نیز شود بر سر دوش تو بلند 

چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی

كه نبی شد پسر آمنه، ماه عربی

بعثتی كرد كه ابلیس طمع كرد به عفو

رحمتی كرد كه خاموش شود هر غضبی

بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد

جای حیدر شده همراه بر او زِینِ اَبی

خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا

طاقت زینب تو نیست كمی بی ادبی

ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی

خون كند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی

چون كه جان می دهد امروز ز تب كردن تو

چه كند زینب تو با سر دور از تن تو

محمدسهرابی

 

شعر مبعث

صفای زندگیم آیه های قرآنت

بیا به ما بركت ده به بركت نانت

تویی كه كعبه به دور سر تو می گردد

رسول آینه ها! هستی ام به قربانت

كسی كه عطر گدایت بر مشامش خورد

چنان اُویس قرن می شود پریشانت

تویی كه ماه بود مُهر جانماز شبت

تویی كه حضرت حیدر شده مسلمانت

شبی بیا و مرا زائر حریمت كن

چرا كه عطر خدا می وزد ز ایوانت

اگر كه خاك كف پای توست عرض و سما

بهشت شاخه یاسی است كنج گلدانت

تویی كه در حرم چشم هات معلوم است

كه خاك پای علی بوده است سلمانت

بیا و آتش جان مرا گلستان كن

بیا به حق حسینت مرا مسلمان كن

همیشه سفره لطفت به عالمی وا بود

حرای خانه تو جانماز زهرا بود

تویی كه وقت نماز جماعتت هر شب

همیشه در صف اول یقین مسیحا بود

مرا به خاك درت نوكری ست اربابی

چرا كه خاك درت كوه طور موسی بود

همیشه دور و بر خانه بهشتی تو

یكی دو تا نه، هزاران فرشته پیدا بود

كسی كه از در این خانه رهگذر می شد

ندیده روی تو را بدتر از زلیخا بود

در آن حوالی گرم حجاز هم تنها

دل تو بود كه همواره مثل دریا بود

كسی كه پشت سرت حامی رسالت بود

نوشته اند كه تنها علی اعلا بود

علی كنار تو بود و تو هم كنار علی

و فاطمه همه جا بود ذوالفقار علی  

تو از نخست برایم پیامبر بودی

در آسمان خدا برترین قمر بودی

تكامل همه ادیان به دست های تو بود

چرا كه پیش خدا بهترین بشر بودی

پیمبران همه هم رأی بوده اند این كه

تو از تمامی آنها رسول تر بودی

ندیده ام كه كسی هم تراز تو باشد

تو از ولادتت آقا ز خلق سر بودی

پیمبریِ تو از اولش مشخص بود

امین مردم و همواره معتبر بودی

پیمبران همه شاگرد مكتبت هستند

و عالمی همه مدیون زینبت هستند

پیامبر شده ای كه برای تو باشیم

همیشه تا به ابد مبتلای تو باشیم

تو گرم ذات خدا باش تا كه ماها هم...

...غلام و نوكر خلوت سرای تو باشیم

بیا كرم كن و كاری كن این كه تا آخر

كنار خانه زهرا گدای تو باشیم

ببند گردن ما را به پای سلمانت

كه تا همیشه به زیر لوای تو باشیم

چه می شود كه اویس قرن شویم و شبی

كنار صحن حسینت فدای تو باشیم

چه می شود كه شبیه ابوذر و مقداد

بلالمان بكنی تا عصای تو باشیم

چه می شود كه شبیه ملائكه هر شب

دخیل رشته ای از آن عبای تو باشیم

مرا شبیه غلامان خود معطر كن

عنایتی كن و من را غلام حیدر كن

قرار بود چهل روز در حرا باشد

و از تمامی خلق خدا جدا باشد

قرار بود كه او باشد و خدا باشد

خدا معلم و شاگرد، مصطفی باشد

كسی اجازه ندارد به این حریم آید

به غیر یك نفر آن هم كه مرتضی باشد

خدا به غیر نبی معتكف نمی خواهد

مقام هر كسی این نیست با خدا باشد

همان كه كل بشر ریزه خوار خادم اوست

همان كه خاك درش مُهر انبیا باشد

همان كه فاطمه اش افتخار قرآن است

كسی ندیده، چنین دختری كجا باشد

تمام حاجت این عبد رو سیاه این است

چنین شبی حرم مشهد الرضا باشد

برات نوكریش را ابالحسن بدهد

كبوترانه شب جمعه كربلا باشد

بیا و عیدی من را بده به چشم ترم

بگیر دست مرا و به كربلا ببرم

مهدی نظری