فدای گریه ی خونین چشم بیمارت

فدای گریه ی خونین چشم بیمارت

چه سخت میگذرد لحظه های تبدارت

 تمام شهر دعا می کنند جان بدهی

تمام شهر ندارند چشم دیدارت

 کسی به خانه ي ما سرنمی زند دیگر

مگر به نیت سوزاندن دل زارت

 پدر رسیده و در می زند ولی تنها

چگونه می روی این راه را پیِ یارت

 دو دست روی زمین می کشی به جای نگاه

تو می روی و به سر می زند پرستارت

 دوباره پهلوی تو درد می کند مادر؟

که سرخ تر شده امشب لباس گل دارت

 برای نیم نفس هم نمیشوی آرام

که می دهد ترک کنج سینه آزارت

 حسن لطفی

هی بال بال می زند این روز آخری

هی بال بال می زند این روز آخری

گشته هوای خانه ي مادر کبوتری

آغوش باز کرده به دنبال بچه هاست

گل کرده باز در دلش احساس مادری

دست شکسته اش به قنوت دعا شده

مشغول بچه ها شده با دست دیگری

پا شد که باغ پیرهنش را بشوید از

گل های زخم خورده ی ایام بستری

 گاهی میان گریه ی خود حرف می زد و

می گفت آه ای پدر آیا دم دری؟

 اسپند دود می کند اسما برای او

کوری زخم چشم مدینه که بهتری

 اسما غروب شد دل خانم گرفته است

باید لباس رفتن او را بیاوری

 رحمان نوازنی

ای با تمام هستی خود یاور علی ع

ای با تمام هستی خود یاور علی ع

در بیت وحی حامی و هم سنگر علی ع

چون شد که در بهار جوانی خزان شدی

ای یاس مصطفی ص گُل نیلوفر علی ع

با دفن مخفیانه ی تو در دل زمین

هفت آسمان خراب شده بر سر علی ع

وقتی نفس به قلب تو پیچید پشت در

می خواست روح، پر زند از پیکرِ علی ع

با تازیانه اجر رسالت به دست تو

تقدیم شد به پیش دو چشم تر علی ع

در لحظه ي غروب غم انگیزِ مرگِ تو

گویی رسیده بود شب آخر علی ع

دست خدایی تو چون از کار اوفتاد

نیرو گرفت خصم ستم گستر علی ع

یارب چه می شود که گذارم به باغ وحی؟

صورت به قتلگاه گُل پرپر علی ع

وقتی که گوشواره زگوش تو شد جدا

افتاد لرزه بر بدن دختر علی ع

ای اولین شهیده ی راه علی ع بمان

آخر به خاطر دل غم پرور علی ع

ای طایر شکسته پر بوستان وحی

اینقدر بال بال مزن در بر علی ع

«میثم» بر آستان ولایت نظاره کن

بی فاطمه شکسته شده محور علی

دیو را با خانه ی انسیّة الحورا  چه کار؟

دیو را با خانه ی انسیّة الحورا  چه کار؟

دود را با چشم خورشید جهان آرا چه کار؟

دشمن و بیت و لایت، هیزم و باغ بهشت

شعله ی آتش ، تو را با صورت زهرا س چه کار؟

تازیانه شرم کن این دست، دست فاطمه س است

ای فشار در ، تو را با عصمت کبرا چه کار؟

مرد کو، تا آورد دستی برون از آستین

این همه نامرد را با یک زن تنها چه کار؟

بوستانِ وحی و شیطان روبه و شیر خدا

ریسمان ظلم را با بازوی مولا چه کار؟

بیت حقّ را هیچکس نگشود با ضرب لگد

درد را با پهلوی انسیّة الحورا چه کار؟

فاطمه س پشت در آمد گفت با آن سنگ دل

ما عزا داریم ای ظالم تو را با ما چه کار؟

ای مغیره بشکند دستت که کوثر را زدی

هیچ دانی ضرب دستت کرد با زهرا س چه کار؟

مجتبی ع می گفت وا اُمّا خدا داند که  کرد

با دل شیر خدا فریاد وا اُمّا چه کار؟

ای که انکار شهادت می کنی از فاطمه س

هیچ دانی با تو ذات حقّ کند فردا چه کار؟

کاش بودی کاش  می دیدی غلاف تیغ را

کرد با بازوی تنها عصمت یکتا چه کار؟

«میثم» از خون جگر بنویس در دیوان خود

ساکنان نار را با جنّت الاعلی چه کار؟

شهر، از فتنه و بیداد و ستم غوغا بود

شهر، از فتنه و بیداد و ستم غوغا بود

بین روبه صفتان شیر خدا تنها بود

باب وحی از ستم اهل جهنّم می سوخت

شعله اش در جگر سوخته ی مولا بود

تا شود شعله ی آن آتش سوزان خاموش

عوض آب روان چشم علی ع دریا بود

یاس توحيد که نیلوفری از سیلی شد

اثرش بر گُل رخسار علی ع پیدا بود

ریخت دشمن به سر همسر مولا، مولا

بازویش بسته و چشمش به سوی زهرا س بود

هر که دشمن به علی ع بود به زهرا س می زد

عصمت الله زدن اجر ذوی القربی بود

چهار کودک به سوی مادرشان بود نگاه

نگه فاطمه س سوی حرم بابا بود

در که شد باز نفس در دل محسن پیچید

آه نشنیده ی او ناله ی وا اُمّا بود

دشمن آن دم که به بیت علوی برد هجوم

در آتش زده با فاطمه س زیر پا بود

«میثم» آن روز که بازوی علی ع را بستند

روز بر پا شدن صحنه ی عاشورا بود

عدو مرا کُشت ، در آشیانه(يه زمزمه ي زيبا براي فاطميه)

سرشک سُرخم ، به رُخ روانه

غریب و زارم  ، در آشیانه

شرر کشد از ، دلم زبانه

به سینه دارم ، غم زمانه

کسی زآه ، شراره خیزم

خبر ندارد ، به جز کنیزم

کجایی ای مهدی (عج) عزیزم؟

عدو مرا کُشت ، در آشیانه

بیا بیا ای ، فروغ دیده

نظاره کن بر ، من شهیده

دلم شکسته، قدم خمیده

که مانده کوه ، غمم به شانه

تو داغ مادر ، به سینه داری

مرا بود خون ، زدیده جاری

تو را بود اشگ سوگواری

مرا زسیلی ، به رخ نشانه

مدینه غرقِ ، شرار و دود است

بیا بگو جرم من چه بود است

که عضو عضو تنم کبود است

نشانه دارد ، زتازیانه

دوای من مرگ، اجل طبیب است

تمام دردم ، غم حبیب است

علی ع غریب است ، علی ع غریب است

نشسته تنها ، کنار خانه

خزان شدم چون ، گُل بهاری

به خود به پیچم ، به آه و زاری

که دیده صیّاد ، کُشد به زاری؟

کبوتری را ، در آشیانه

نوشته بر خاکِ تربت من

فلک خورد خون ، به غربت من

به یاد اندوه و محنت من

سرشک «میثم» بود روانه

مدینه صحنه ی غوغای روز محشر بود

مدینه صحنه ی غوغای روز محشر بود

مدینه زخمی یک داغ درد پرور بود

مدینه بر سر هر بام، گرد غربت داشت

مدینه اشگ فشان در غم پیمبر ص بود

مدینه حادثه ی دور جاهلیت داشت

مدینه مرکز یک جنگ نابرابر بود

---

الا که حمله به بیداد خصم شوم برید

به کافران مسلمان نما هجوم برید

---

به گلبن نبوی زاغ ها هزار شدند

زپرده، توطئه ها باز آشکار شدند

منادیان الهی به خانه بنشستند

حرامیان قدیمی زمامدار شدند

غدیریان مدینه سقیفه ای گشتند

مجاهدین بهشتی اسیر نار شدند

تمام شهر به یک خانه حمله ور گشتند

دو روزه از ره عمر رفته برگشتند

چه سخت حقّ علی ع برده، راحت آسودند

تو گویی آنکه زآغاز در کمین بودند

دری که ختم رسل بود زائرش بستند

رهی که بود سراسر نفاق بگشودند

دو ماه و نیم هنوز از غدیر نگذشته

به خون محسن ششماهه دامن آلودند

---

مگو که خصم به ضرب لگد تنی را کشت

بگو تمامی سادات محسنی را کشت

---

قسم به صاحب قرآن و خصلت و خویش

به آن علی ع که بود ذات حق ثنا گویش

به خون محسن و خون شهیده مادر او

که در دفاع علی ع ضربه دید بازویش

به یاسِ نیلی احمد ص که نام او زهراست

به آن نشان کبودی که مانده بر رویش

که قتل محسن و حمله به خانه ی حیدر ع

شروع کشتن آل علی ع است تا محشر

نچیده میوه ی باغ امید، محسن بود

زآل فاطمه س اوّل شهید، محسن بود

اگر چه پشت در خانه داشت قاتل ها

کسی که قاتل خود را ندید، محسن بود

شکوفه ای که نگردید باز و پرپر شد

جوانه ای که نهالش خمید، محسن بود

---

شد از شهادت پیش از ولادتش معلوم

که تا چه حد علی ع و فاطمه س بود مظلوم

---

سقیفه حادثه ی سخت غربت مولاست

سقیفه خاطره ی تلخ کشتن زهراست

سقیفه آتش صفّین و نهروان و جمل

سقیفه قتل حسن ع قتل سیّد الشّهداست

سقیفه زاد گه شمرهاست تا صف حشر

سقیفه روز اسیریّ زینب کبراست

سقیفه مرکز خشم خدای لم یزلی است

سقیفه حامله ی کلّ دشمنان علی ع است

سقیفه ریشه ی زقّوم و هیزم نار است

سقیفه قاتل حُجر و رشید و وعمّار است

زهی به شیعه کز اوّل ره امیر گرفت

سقیفه ای نشد و دامن غدیر گرفت

غدیر خاطره ای متّصل به غار حرا ست

غدیر مرکز تبلیغ خواجه ی دو سراست

غدیر بعثت شیعه است در کنار علی ع

غدیر صفحه ی تدوین والِ من والاست

غدیر دایره ی یأس دشمنان علی ع

غدیر واسطه ی فیض دوستان خداست

شناسنامه ی شیعه به حکم حیّ قدیر

به دست خواجه ی لولاک خورده مُهر غدیر

محمّد ص است و علی ع چون دو مشعل روشن

دو مشعلند زیک نور خالق ذوالمن

دو جان هم که جدایی میان آنان نیست

به نصّ اَنفُسنا از خدای حیّ زمن

فراز منبر پیغمبر ص است جای علی ع

اگر چه جای سه تن مستقر شود سی تن

---

کجا بود حرم یار جای بیگانه

به غصب خانه کسی نیست صاحب خانه

---

به جرم پیروی از خطّ چارده معصوم ع

علیّ ع و عترت و شیعه است تا ابد مظلوم

قسم به جان پیمبر ص کسی نشد چو علی ع

میان دوست  و دشمن زحقّ خود محروم

سلاله های علی ع یک به یک شدند بسی

به تیغ قهر شهید و به زهرکین مسموم

هماره باش پی یاری علی ع میثم

بگو، بخوان به طرفداری علی ع  «میثم»

دخترم خوش آمدی جای تو در دنیا نبود

دخترم خوش آمدی جای تو در دنیا نبود
بی‌وجود تو صفا در گلشن عُقبا نبود


جان بابا بارها مرگ از خدا کردم طلب
بی تو جز خون جگر در دیده ي زهرا س نبود


دخترم آن شب که من دست علی ع دادم تو را
جای پنج انگشت سیلی در رخت پیدا نبود


جان بابا نقش این سیلی گواهی می‌دهد
هیچ کس مثل من و مثل علی ع تنها نبود


دخترم روزیکه بر ماه رخت سیلی زدند
هرچه می‌پرسم بگو آیا علی ع آنجا نبود؟


جان بابا بود امّا دستهایش بسته بود
چاره‌ای جز صبر بین دشمنان او را نبود


دخترم آیا حسینم دید مادر را زدند؟
شاهد این صحنه آیا بود زینب س یا نبود؟


جان بابا لرزه بر اندامشان افتاده بود
ذکرشان جز یا رسول الله ص و یا اُمّا نبود


دخترم با آن همه احسان که دید امّت زمن
بوسه ي گل میخ در اجر ذوی القربا نبود


جان بابا خانه پر گردید از دشمن ولی
هیچکس جز فضه و دیوار و در با ما نبود


دخترم چون سینه مجروح تو آسیب دید
درد آن جز در درون سینه ي بابا نبود


جان بابا سوز آن از نظم «میثم» سر کشید
ورنه تا این حد شرر از شعر او پیدا نبود

همسرم راز نهان خویش با شوهر بگو

همسرم راز نهان خویش با شوهر بگو
جان من از آنچه آمد بر سرت یک سر بگو


دردهای خویش را با خود مبر در خاک گور
یا ز سرّ سینه یا از زخم میخ در بگو


از چه دائم می‌روی از هوش و باز آیی به هوش
از چه می‌پیچی به خود پیوسته در بستر بگو


قطره قطره آب گشتی و مرا آتش زدی
با من از کاهیدن این نازنین پیکر بگو


رخ اگر می‌پوشی از من دیگر از زینب س مپوش
شرح سیلی را تو با آن با وفا دختر بگو


محسنت بین در و دیوار با قاتل چه گفت؟
لاله خونین من از غنچه ی پرپر بگو


ماجرای گوشواره بر کف دستت چه بود؟
راز از این قصّه ی سر بسته با حیدر ع بگو


ای بهشت من که رو کردی تو در باغ بهشت
آنچه را با من نمی گفتی به پیغمبر ص بگو

استادسازگار

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بیدار مردی اشک چشمش آب خوش بود


در بی کسی تنها گلش را داده از دست
نخل و نهال نارسش را داده از دست


در خاک پنهان کرده خونین لاله‌اش را
آزرده جسم یار هجده ساله‌اش را


اشکش به رخ چون انجم از افلاک می‌ریخت
بر پیکر تنها امیدش خاک می‌ریخت


در ظلمت شب بی صدا چون شمع می‌سوخت
تنهای تنهای بی خبر از جمع می‌سوخت


گویی که مرگ یار را باور نمی‌داشت
از خاک قبر همسرش سر بر نمی‌داشت


می‌خواست کم کم گم شود در آسمان ماه
چون عمر یارش عمر شب را دید کوتاه


بوسید در دریای اشک دیده گل را
برداشت صورت از زمین بگذاشت دل را


بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه
با پیکری بیجان روان شد سوی خانه


آن خانه ای که دود آهش بُد سیه پوش
در آن چراغ عمر یارش گشته خاموش


آنجا که خاکش را بخون آغشته بودند
هم آرزو هم شادیش را کشته بودند


آنجا که جز غم های دنیا را نمی‌دید
در هر طرف می‌گشت زهرا س را نمی‌دید

خورشید کم کم جلوه گر می‌شد به افلاک
آن تیره کوکب آفتابش بود در خاک


صبح آمد و شب خفتگان جستند از جا
آماده بعد از دفن بر تشییع زهرا س


در بین ره مقداد آن پیر جوانمرد
چونان علی ع در غیرت و مردانگی مرد


مردی که مردان جهان را مردی آموخت
پیری که از استاد خود شاگردی آموخت


فریاد زد کی چشم دلهاتان همی کور
در ظلمت شب دفن شد آن آیت نور


او بود از جمع شما بیزار بیزار
او دید از خیل شما آزار آزار


ثانی دوباره زخم مولا را نمک زد
مقداد را چون بانویش زهرا س کتک زد


خون بر دل زار امیرالمؤمنین ع شد
زیرا غلام پیر او نقش زمین شد


برخاست مقداد از زمین با چشم خونبار
بنهاد سیلی خورده صورت را بدیوار


سیل سرشکش گشت جاری از دو دیده
فریاد زد کای خصم زهرای شهیده


امروز اگر من سیلی از دست تو خوردم
از بانوی مظلومه ی خود ارث بردم


با همچو من پیر ضعیفی در نبردی
گویا نمی‌دانی تو با زهرا س چه کردی


دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت
با جان خود مخفی درون خاک بگذاشت


خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت
از پهلوی زهرای او خونابه می‌ریخت


غم نیست گر مقداد تنها را زدی تو
پیش علی ع در کوچه زهرا س را زدی تو


دوش آن تن رنجیده را مولا چو برداشت
چون جان خود تنها درون خاک بگذاشت


خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت
کز پهلوی زهرای او خونابه می‌ریخت

استادسازگار

تمام شمع وجود تو آب شد مادر

تمام شمع وجود تو آب شد مادر

دعای نیمه شبت مستجاب شد مادر

گل وجود تو پرپر شد و به خاک افتاد

بهشت آرزوی ما خراب شد مادر

بجای شمع که سوزد به قبر پنهانت

علی ع کنار مزار تو آب شد مادر

میان آن همه دشمن که می‌زدند تو را

دلم به غربت بابا کباب شد مادر

حمایت از پدرم را گناه دانستند

که کشتن تو در امّت ثواب شد مادر

به محفلی که علی ع بر تو مخفیانه گرفت

سرشک دیده ی زینب س گلاب شد مادر

به یاد ناله ی مظلومیتت دلم سوزد

که چون سلام پدر بی‌جواب شد مادر

نشان غصب فدک ماند تا به ماه رخت

گرفته نیمه‌ای از آفتاب شد مادر

علی ع بیاد جوانیت پیر گشت چو دید

خمیده سرو قدت در شباب شد مادر


عنایتی صف یوم الحساب «میثم» را

که خسته از گنه بی حساب شد مادر

گل پژمرده از بیداد، مادر

گل پژمرده از بیداد، مادر

خزان آخر به بادت داد، مادر

خودم دیدم که بابا با گُل اشک

تو را در زیر گل بنهاد، مادر

خودم دیدم که از زندان سینه

نمی‌شد ناله‌ات آزاد، مادر

خودم دیدم که دنبال جنازه

حسینت از نفس افتاد، مادر

خودم دیدم حسن ع می‌سوخت چون شمع

که شد آب و نزد فریاد، مادر

ز جا برخیز ای غمخوار بابا

که بابا گشته دشمن شاد، مادر

شب تاریک و تشییع جنازه

مرا کی می‌رود از یاد، مادر؟

تو خفتی دست بابا را گرفتند

گهی سلمان گهی مقداد، مادر

به «میثم» گفته‌ام بنویس بنویس

که مولا گشته دشمن شاد مادر

فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد؟

فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد؟

به طفلی رخت ماتم در برم کرد

الهی بشکند دست مغیره

که در این آستان بی مادرم کرد

گُل من چون تو را در گِل بپوشم

زهجران تو خون دل بنوشم

در ایام جوانی قسمتم شد

که تابوت تو را گیرم بدوشم

دعائی زیر لب دارم شبانه

تو آمین گوی ای ماه یگانه

الهی هیچ مظلومی نبیند

عزیزش را به زیر تازیانه

بیا با هم نماز شب بخوانیم

دعای دل بتاب و تب بخوانیم

کتاب قِصّه ی غم های خود را

نهان از دیده ی زینب س بخوانیم

به خاک افتاده جسم اطهرش بود

به روی دامن فضّه سرش بود

میان آن همه رنج و غم و درد

به فکر غصّه های شوهرش بود

همه عهد خدا بشکسته بودند

علیه ما بهم پیوسته بودند

از آن، در خانه ام از پا فتادم

که دست شوهرم را بسته بودند

شرار دل به گردونم بریزد

به دامن اشک گلگونم بریزد

پس از مرگ تو چشمم مانده در راه

که قاتل آید و خونم بریزد

پس از تو همچنان مرغ اسیرم

که هم از لانه هم از دانه سیرم

به جان باغبان ای گل دعا کن

که امشب در قفس تنها بمیرم

غمت برده زدل تاب و توانم

تو رفتی من چرا باید بمانم

گلویم آنچنان از گریه بسته

که نتوان بهر تو قرآن بخوانم

استادسازگار


زائرین قبر من، دست خدا همراهتان

زائرین قبر من، دست خدا همراهتان

می روید امّا در این جا مانده سوز و آهتان

از مزار بی چراغ و تربت پنهان من

کرده حق روشن چراغی در دل آگاهتان

در جزای اشک هایی کز برایم ریختید

می فرستم در کنار قبر ثارالله تان

هر کجا آرید رو در سایه ی مهر منید

در کنار قبر من باشد اقامتگاهتان

دوست دارم تا شما باشید باشد روز و شب

اشک مظلومیّت من رزق سال و ماهتان

کاش آن روزی که بر رخسار من سیلی زدند

می فتاد از کوچه های شهر یثرب راهتان

مدت دیدارتان چون عمر من می بود کم

زود از کف شد رها این رشته ی کوتاهتان

شب که می سوزید بر من پشت دیوار بقیع

می زند آتش به قلبم ناله ی جانکاهتان

با زبان شعر (میثم) با شما گفتم سخن

دست من دست نبی ص دست خدا همراهتان

در آفتاب تو انوار کبریاست مدینه

در آفتاب تو انوار کبریاست مدینه

به سویت از همه سو چشم انبیاست مدینه

اگر چه غریبی نشسته بر در و بامت

هماره با دل ما نامت آشناست مدینه

تو همچو حلقه ی انگشتر و نگین شریفت

تن مقدس پیغمبر ص خداست مدینه

به بیت فاطمه س و باب جبرئیل تو سوگند

تو قبله ی دل مایی خدا گواست مدینه

به هر طرف که نهم روی خویش روی دل

به مسجد الّنبی و مسجد قباست مدینه

هنوز چشم تو محو است بر نماز محمّد ص

هنوز بانگ بلالت به گوش ماست مدینه

هنوز از جگر نخل سبزهای تو بر پا

صدای ناله ی العفو مرتضاست مدینه

هنوز از نفس جبرئیل، گوش دلت را

نوای روح برانگیز هل اتاست مدینه

نیازمند به ناز طبیب نیست وجودم

که در نسیم مسیحایی ات شفاست مدینه

کجا به خاک بقیعت نشسته یوسف زهرا س؟

که گرم زمزمه و ناله ی دعاست مدینه

به اشک دیده ی مهدی عج به خون سینه ی زهرا س

مزار فاطمه س و محسنش کجاست مدینه؟

صدای ناله ای از کوچه می رسد به گمانم

صدای ناله ی جانسوز مجتباست مدینه

چرا خراب نگشتی در آن غروب غم افزا؟

که فاطمه س زخدا مرگ خویش خواست مدینه

به آفتاب تو نقش است جای ضربت سیلی

که روز تو چو شب تیره غم افزاست مدینه

سئوال میکنم از تو بگو به حق پیمبر ص

به روی فاطمه س سیلی زدن رواست مدینه؟

سرشک دیده ی مولا گذشت از سر هستی

اگر چه گریه ی او در تو بی صداست مدینه

استادسازگار

خداحافظی از مدینه

مدینه، صفا بخش جان و دلم

فراق تو مشکل ترین مشکلم

دریغا که همچون نسیم سحر

مرا زود بگذشت عمر سفر

خداحافظ ای یک جهان باغ گل

خداحافظ ای شهر ختم رسل

خداحافظ ای غرق انجم شده

خداحافظ ای تربت گمشده

خداحافظ ای قبله گاه همه

خداحافظ ای خانه ی فاطمه س

خداحافظ ای شهر خیر البشر

خداحافظ ای زخم گل میخ در

خداحافظ ای ناله ی بی جواب

خداحافظ ای چار قبر خراب

خداحافظ ای شهر سوز و محن

خداحافظ ای زادگاه حسن ع

خداحافظ ای مسجد قبلتین

خداحافظ ای جای پای حسین ع

خداحافظ ای بهترین سرزمین

خداحافظ ای قبر ام البنین

خداحافظ ای بیت رب جلیل

خداحافظ ای مهبط جبرئیل

خداحافظ ای ناله ی آه آه

خداحافظ ای محسن بی گناه

خداحافظ ای درّ نایافته

که نورت به هر سینه ای تافته

خداحافظ ای اشک ها بر تو خون

خداحافظ ای کوثر نیلگون

الا ای خدا شاهد پاکی ات

خداحافظِ ای چادر خاکی ات

سلام خدا بر تن و روح تو

به دست و به بازوی مجروح تو

به قبر تو بس چشم انداختم

در آغوش من بود و نشناختم

محمّد ص، به لب های خندان تو

به زخم سر و خون دندان تو

زکوی تو من با چه حالی روم

مبادا که با دست خالی روم

به خون حسین ع و به اشک حسن ع

دم مرگ بازآ به دیدار من

چو عطشان باران ابر توام

به هر جا روم گرد قبر توام

استادسازگار

شنیدم که بعد از وفات بتول

شنیدم که بعد از وفات بتول

گل بوستان بهشت رسول ص

علی ع چون چراغ شب غربتش

چه شب ها که می سوخت بر تربتش

شب تیره با دیده ی اشکبار

علی ع بود و خاموشی و قبر یار

لبش مانده خاموش از زمزمه

دلش پر زفریاد یا فاطمه س

شبی گفت با آن شه عالمین

چراغ دل و دیدۀ او حسین ع

پدر من فروغ دو عین توام

گل باغ زهرا س حسین ع توام

خدا را، کرم کن شبی ای پدر

مرا هم سر قبر مادر ببر

علی ع سوخت با لاله ی حاصلش

تو گویی که شد تازه داغ دلش

چنان جان او در تب و تاب شد

که شمعی شد و سوخت و آب شد

چو شب برزمین و زمان چیره شد

جهان همچو بیت علی ع تیره شد

علی ع آن که می سوخت چون آفتاب

مه کوچکش را صدا زد زخواب

که ای شمع جمع شب تار من

چراغ دل و چشم بیدار من

نه قلب تو از غصّه افروخته

که مادر هم از هجر تو سوخته

زجا خیز ای خفته با حال زار

که مادر بود بر تو چشم انتظار

زجا جست آن طایر خسته دل

که جوید گُل خویش را زیر گِل

به آرامی آن مرغ افسرده حال

به دیدار مادر زدی بال بال

چو افتاد از دور چشمش به قبر

زکف داد یکباره آرام و صبر

چو اشکی که از دیده افتد بخاک

بخاک اوفتاد آن بهین جان پاک

سرود از سویدای دل این کلام

غریب وطن جان مادر سلام

حسین ع تو هستم جوابم بده

سر از خاک بردار و آبم بده

سر از خاک بردار و رویم ببوس

زجا خیز و زیر گلویم ببوس

زجا خیز و بر تن روانم بده

رخ نیلی ات را نشانم بده

تو که دست کردی برون از کفن

شدی زنده، کردی نوازش زمن

به آن دست و آن آه و آن سوز دل

بیا باز دستی برآور زگل

گریبان خاک از لحد چاک کن

  همیشه ز رخ اشک من پاک کن

کرم کن همی سوز بر (میثمت)

که ریزد زشعرش شرار غمت

مدینه در کجا گم کرده ماهت اختر خود را؟

مدینه در کجا گم کرده ماهت اختر خود را؟

چرا از اشک، شستی دامن غم پرور خود را؟

مدینه، رهنمائی کن به سادات بَنی الّزهرا س

که در خاک تو گم کردند قبر مادر خود را

مدینه تو به جا ماندی و زهرا س اوفتاداز پا

عجب یاری نمودی دختر پیغمبر ص خود را

مدینه، بیم آن دارم که زینب س بی پدر گردد

کمک کن تا علی ع از خاک بردارد سر خود را

مدینه، گریه کردی بر علی ع آن شب که پیغمبر ص

گرفت از دست او آزرده جسم همسر خود را

مدینه، هیچ بانویی کنار خانه اش تنها

نبیند بین دشمن دست بسته شوهر خود را

مدینه، یاد آر از آن غروب درد آلودت

که بیمار علی ع زد ناله های آخر خود را

مدینه، کاش در اشک علی ع گم می شدی آن شب

که پنهان کرد زیر گل گُل نیلوفر خود را

مدینه، روز محشر پیش پیغمبر ص گواهی ده

علی ع شب در کفن پیچید جسم همسر خود را

مدینه، اشک (میثم) خون شده اینک قبولش کن

که در دامان تو از دیده ریزد گوهر خود را

هر شب ستاره ریزم و شب را سحر کنم

هر شب ستاره ریزم و شب را سحر کنم

برآفتاب، گریم و بی ماه سر کنم

من آن گلم که در غم هجران باغبان

رفع عطش به باغ، زخون جگر کنم

زهرای کوچک علی ام کز امام خویش

در موج غم چو فاطمه س دفع خطر کنم

با گریه و نماز شب و خانه داری ام

پیوسته نام مادر خود زنده تر کنم

شب ها به موج غصّه زنم خویش را به خواب

تا گریه ی مخفیانه برای پدر کنم

بابا برو زخانه برون روزها که من

بنشینم و نگاه به دیوار و در کنم

فضّه تو ساعتی پدرم را به حرف گیر

تا من به جای خالی مادر نظر کنم

هر چند کودکم، بگذارید نیمه شب

وقت نماز چادر او را به سر کنم

ماه غریب شهر مدینه بیا بگو

بی تو چگونه من شب خود را سحر کنم

دیدم که ریخت خصم ستمکار بر سرت

قدّم نمی رسید که خود را سپر کنم

همرنگ صورت تو شده رخت ماتمم

این جامه ی من است که باید به بر کنم

مادر بیا دوباره مرا دراُحد ببر

تا حمزه را زغربت بابا خبر کنم

زآن دردها که مادر من با کسی نگفت

(میثم) بگو که سوز تو را بیش تر کنم

شب است و دامن صحرا و اشک دیده ی من

شب است و دامن صحرا و اشک دیده ی من

گلوی بسته و فریاد ناشنیده ی من

سلام از جگر پاره پاره و دل خون

نثار لاله ی در خاک آرمیده ی من

به جای لاله بریز ای سرشک سرخ زچشم

به قبر گمشده ی اولین شهیده ی من

شکسته سرو گلستان وحی، خیز و ببین

چه کرده بار غمت با قد خمیده ی من

دمی که یاس رخت شد کبود گفتم کاش

به جای بازوی من بسته بود دیده ی من

شبانه بر سر دوش صحابه شد تشییع

جنازه ی تو و جان به لب رسیده ی من

به لاله های بهشتی بگو که گریه کنند

به یاد غنچه ی با تازیانه چیده ی من

مزار مخفی یارم ستاره باران شد

به اشک های شب از دیدگان چکیده ی من

به تربت تو نوشتم زخون دل کاین جاست

مزار حامی از خویش، دل بریده ی من

شنیده می شود از بیت بیت (میثم) ما

هماره قصّه ی غم های ناشنیده ی من